معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 223118
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

 

یه پادشاهی بود که با همسرش تو یه کاخ قشنگ زندگی می کردن اما اونا بچه نداشتن و به قول معروف اجاقشون کور بود تا این که بعدکلی دوا درمون صاحب یه دختر قشنگ شدن و از اونجا که بچه رو باید یه جوری صداش کرد اسمشو گذاشتن زیبا.سه تا فرشته که دوستای مادر زیبا بودن واسش آرزو های خوب کردن.اماجادوگر بدجنس آرزو کرد که زیبا تو سن پانزده سالگی دستش بره زیر چرخ خیاطی وبمیره.اما...فرشته مهربان ارزو کرد که زیبا نمیره ودر عوض به یه خواب طولانی بره تاشاهزاده افسانه ای با ماشین سفیدش بیاد و زیبا رو با یه تک بوق از خواب بیدار کنه وباهاش ازدواج کنه .زیبا روز به روز بزرگتر می شد و به سن پانزده سالگی رسید و چون خیلی دست وپا چلفتی بود دستش موند زیر چرخ خیاطی و کلی جیغ وداد کرد.فرشته ها هرچی منتظر موندن زیبا نخوابید واسه همین هم واسش قصه گفتن تا بخوابه اما نخوابید وهر کاری کردن خوابش نبرد که نبرد و واسه این که قصه خراب نشه زیبا رو با قرص خواب آور خوابوندن.شاهزاده از راه رسید وهر چی بوق زد از زیبا خبری نشد .فرشته ها هم هر کاری کردن نتوستن زیبا رو از خواب بیدارکنن .شاهزاده که خیلی خسته و دل شکسته شده بود و از طرفی می ترسید که اگه بازم همون جا بایسته و بوق بزنه ممکنه همسایه ها زنگ بزنن 110 .تصمیم گرفت بره و یه روز دیگه بیاد.پس سوار ماشینش شد وراه افتاد وتوی راه همین طور که می رفت،چشش به به خانم جوون افتاد که کلی خرید کرده بود و منتظر ماشین بود که بره خونه .شاهزاده بادیدن این صحنه حس انسان دوستی اش گل کرد دسته گل به اب داد و اون خانومو سوار کرد .توی راه شاهزاده اسم خانوم جوون رو ازش پرسید .اسم خانوم جوون سیندرلا بود.شاهزاده هم یه دل نه صد دل عاشق سیندرلا شد پس اونو با تمتم خرید هایی که کرده بود به قصر برد و باهم ازدواج کردن.وقتی بچه اول سیندرلا و شاهزاده به دنیا اومد زیبا هنوز خواب بود!
نتیجه گیری:
قرص خواب اور بدون تجویز پزشک چیز بدی است و نتیجه گیری دیگر اینکه اگه ادم شاهزاده هم باشه بد نیست به خرید برود.

دسته ها : داستانک
شنبه 1388/11/24 12:42
دو رفیق که یکی مجرد و دیگری متاهل بودند و با کشتی مسافرت می کردند به خاطر غرق شدن کشتی درون اب افتادند و با سختی زیاد هر یک خود را به تکه پاره ای از چوب های کشتی رسانده و موقتا از مرگ نجات پیدا کردند اما چون می دانستند به زودی یا درون آب فرو می روند یا خوراک کوسه ها می شوند،تصمیم گرفتند با تمام وجود از خدا کمک بخواهند .
هردو در خلوت به دعا کردن پرداختند ...ناگهان یک قایق بدون سر نشین بر روی دریا دیده شد و یکی از مردها با سرعت خود را به قایق رساند و بدون اینکه به دوستش فکر کند شروع به پارو زدن کرد تا خود را به ساحل برساند در همین لحظه فرشته ای ظاهر شد و از مرد پرسید :"چرا به دوستت کمک
نمی کنی تا او هم نجات پیدا کند "؟ مرد با غرور پاسخ داد:"وقتی خدا دعاهای مرا بر آورده ساخت،
معنی اش این است که او لایق کمک خداوند نبود...!"فرشته گریست وگفت "اشتباه می کنی ...چرا که اتفاقآ خداوند دعای او را براورده ساخت،زیرا او در حالی که اشک می ریخت این گونه دعا می کرد:"خدایا رفیق من زن وبچه دارد،اگر من لایق نیستم لااقل برای او کمک بفرست تا به خانواده اش برسد...!"
دسته ها : داستانک
جمعه 1388/11/23 19:3
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد.
دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
دسته ها : داستانک
پنج شنبه 1388/9/12 18:38
X