تابستان سال 83 بود مادرم رفته بود کارنامه ام رابگیرد سوم ابتدائی بودم .اون روز من و خواهرم توی حیاط بودیم اون زمان یه تاب هم داشتیم .من داشتم یه شعری رو که مال تیتراژ یکی از فیلم ها بود می خوندم خواهرم 6متر جلوتر از من داشت تاب بازی می کرد من هم جلوی او بودم وقتی من شعر می خوندم او هم می خوند چند بار به او گفتم نخون او گوش نداد بعد اعصابم داغون شدفندقی که در دستم بود را به طرف پرت کردم بدون( نشونه گیری ) بعد هم شعرم رو ادامه دادم .
دیدم داره گریه می کنه با خودم گفتم لوس بازی در میاره اما وقتی گفت:« سرم رو شکوندی بدذات» باور کردم سرم را برگرداندم بله او راست می گفت زمین پر از خون شده بود و او دستش را روی سمت چپ پیشانی ای اش نزدیک گیجگاه گذاشته بود هول شده بودم سریع رفتم تو خونه باند و چسب و گاز و بتادین و هرچی پیدا کردم اوردم دادم بهش خودم هم حیاط رو شستم خلاصه به اصرار من فقط یه چسب زد و قرار شد بگه زمین خوردم وقتی مامانم اومد ازش پرسید چی شده او زد زیر قولش و همه چیز را تعریف کرد مادرم به من گفت بریم بیمارستان یه عکس از سر خواهرت بگیرم دعا کن چیزی نباشه واگرنه ...
من که ترسیده بودم رفتم توی اتاق و در رو روی خودم بستم از خدا خواستم چیزیش نشده باشه 3ساعت بعد برگشتند .من فکر کردم اتفاقی افتاده که دیر کردند نگو که وقتی مادرم فهمید خواهرم سالمه برده بودش پارک
من هم که دیدم داره پفک و چیپس می خوره خواستم برم بیرون ولی فهمیدم در از پشت بسته است.تا این که غروب وقتی پدرم امد در به رویم باز شد ولی من با خواهرم 2روز حرف نزدم مادرم هم با من 1روز صحبت نکرد
حالا هر چی میشه خواهرم اون روز رو یاد آوری میکنه و میگه یادته اون روز یه لیوان خون از من گرفتی و میگه انگار اون لحظه دست ارش کمان گیر و جومونگ و ....از پشت بسته بودی
خدایا دوست دارم
به نام خدایی که پرسپولیس را افرید تا استقلال بی سرور نباشد نمی دونید چه قدر خوشحالم فردا با افتخار می روم مدرسه دوتا پرسپولیسی اصیل تو کلاس ما هست بقیه همه استقلالی نمی دونید چقدر دعا کردم 6تا نماز شکر 1000تا صلوات نذر کردم به خدا قول دادم تا یک هفته هیچ کار بدی نکنم . خدا منو خیلی دوست داره ازش خواستم دو بر یک به نفع ما تموم بشه خدا هم پذیرفت .لحظاتی که موقعیت از دست می دادیم نا امید نمی شدم تا این که بالا خره گل پیروزی زده شد هیجانم بیشتر شده بود . استقلالی ها هم ناراحت نباشند خوب بازی کردند ولی تیم ما بهتربود انشا ءالله دفعات بعدی
کوچیک که بودم قاتل حیوانات بودم امیدوارم پس از خواندن این مطلب نظرتون عوض نشه نگین چه دختر سنگ دلی پروانه می گرفتم بالشون را می کندم دفنشون می کردم
توی یه ظرف شکلات می ریختم وقتی توش مورچه جمع شد اب می ریختم
مورچه هارا لگد می کردم
ولی یه بار یه گنجشک زخمی تو خیابون دیدم با خودم به خونه اوردم ازش مراقبت کردم ولی یه روز صبح که بیدار شدم دیدم جاش که روی تراس بود خالیه فهمیدم پر زد و رفت روزگار رو ببینید حتی اون گنجشک هم به من خیانت کرد و تنهام گذاشت امیدوارم خدا تنهام نگذاره بقیه به درک
یه روزی از روزهای تابستان سه سالگیم بود داشت برنامه کودکی می داد که توش دختری با موهای طلایی بود .منم که موهام سیاه حسودیم میشه میرم زرد چوبه را بر می دارم و روی سرم می ریزم میشنم جلوی تلویزیون فکر می کردم شخصیت کارتونی تلویزیون منو میبینه گفتم منم موهام زرد شد از تو هم بهتر مادرم که به بیرون رفته بود وقتی اومد و این وضع را دیده شوکه شد ....
خلاصه 3روز پشت سر هم حموم رفتم موهام رو شستم تا بوی بد زرد چوبه از بین رفت