معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 223125
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

 

سال سوم ابتدایی بودم.یه معلم خوب داشتیم که گهگاهی برایمان قصه می گفت.اون روز هم بعد از ظهری بودیم و او داشت قصه می گفت.داستان گم شدن پسر بچه ای در بازار.کلاس پنجمیا ورزش داشتند.هوا هم خیلی سرد بود.10دقیقه مونده به زنگ صدای جیغ و فریاد پنجما را شنیدیم از اونجا که من فضول بودم رفتم لب پنجره.معلم هم رفت بیرون اون پایین مدیر و ناظم با یک زن عصبانی در حال گفتگو بودند.زنگ تفریح خورد سریع رفتم ببینم چه خبره هر کدام از کلاس ها دور یه کلاس پنجمی را گرفته بودند تا ماجرا را از زبان او بشنوند.من هم به سمت دوستم در کلاس پنجم رفتم.او ماجرا را تعریف کرد.و گفت:«دو تا از بچه ها شیشه خونه خانومه را شکستند و خانومه عصبی شد و با چاقو اومد و ما رو دنبال کرد گفت نمی گذارم کسی زنده از این مدرسه بره بیرون.»زنگ خورد من رفتم اب خوردم و اخرین نفری بودم که به کلاس می رفتم.وقتی وارد سالن شدم و به طبقه بالا رفتم صدای گریه بچه ها همه جا را پر کرده بود.من و سه نفر ساکت بودیم یکی از اونها اومد بچه ها رو دلداری بده خودش هم گریه کرد به همین ترتیب دو نفر دیگر.من هم شده بودم کاسه داغ تر از اش.به بغل دستیم که از همه بیشتر گریه می کرد گفتم:اگه مردی دوست داری کجا دفن بشی.مامانت چی کار می کنه.و....»بعد حوصله ام سر رفت به کلاس بغل هم سری زدم اونها هم همین وضع بودند.
خلاصه معلم امد و بچه ها را دلداری داد.زنگ خونه خورد هیچ کس بیرون نمی رفت من هم از همه شجاع تر کیفم رو انداختم کولم دستم را مشت کردم و به همه جمعیت گفتم اگه قراره کسی را بکشه باید با من بجنگه هر وقت اومدم یعنی کشتمش هروقت نیومدم یا مردم یا فرار کردم پس اگه اومدم بیاین بیرون اگه فرار کردم یا مردم نیایید چون اون هنوز زنده است..همه نگران پایان ماجرا بودند.خیلی راحت رفتم بیرون خبری از خانومه نبود من هم بچه ها رو یادم رفت و رفتم خونه.فردا که اومدم تازه به یاد قولم افتادم.بچه ها مرا چپ چپ نگاه می کردند.دوستم گفت«دیروز که نیومدی همه فکر کردن مردم تا این که مدیر اومداون نگاهی انداخت و ما هم به خونه رفتیم.این قدر واست دعا کردیم اگه ما نبودیم تو الان زنده نمی شدی راستی کجات رو چاقو زد؟؟؟؟؟چه طور خوب شدی چرا توخیابون خون نبود................؟؟؟؟؟                                                                                                                          

دسته ها : خاطرات
دوشنبه 1388/12/17 18:25
اوایل سال بود دبیر یه درس ما اقا هستند.گفت داوطلبی جلو بیاین بچه ها همه دویدند جلو من هم که ردیف یکی مونده به اخر نشستم تا بروم جلو پرسش تموم میشه .
یکی از بچه ها هم دوید جلو اما یهو کلاس مثل بمب ترکید.من هم داشتم از خنده می مردم.چی شد؟
دوستم افتاد تو سطل اشغال یعنی یه طور که نشست توش بعد بچه ها کمک کردن اوند بیرون خلاصه از خجالت اب شد.
همین دوست بالاییم یه روز با یه دوست دیگه ام ش دعوا افتاد دعوای دوستانه.کارشون به زد و خورد کشیده شد دوستم ش لگدی پروند که خورد به اون دوستم اون هم که خواست کم نیاره یه لگد زد اما باز هم داشتم از خنده می مردم چون دوستم که پایش را بلند کرد اون پاش لیز خورد و نقش زمین شدخودش هم خندید.لباسش کثیف شده بود چیزیش نشده بود.بعد که زنگ تفریح تموم شد بچه ها امدند توی کلاس .من و چند تا از دوستام هنوز لبخند بر لب داشتیم ولی ان ها هنوز نفهمیده بودند چه صحنه ای را از دست داده بودند.
.
زنگ زبان فارسی بود سه نفر اون جلو بودند جواب یه سوال اسلحه می شد یکیشون بلد نبود معلم گفت فکر کن یادت میاد بچه ها همه با دستشون شکل اسحه را در اوردن متوجه نشد من هم دلم سوخت هم اداش رو در اوردم هم بی صدا گفتم اسلحه تا لب خونی کنه.اون فهمید.یکی از بچه ها اسممو صدا زد و خندید معلم شک کرد با اون قد بلندشون کل کلاس رو دید زد من هم خودم رو سر دادم زیر که منو نبینه .فهمید من بودم یه لحظه رفت بیرون ترسیدم که بره نمره ادبیات ترمم که 20 شدم را کم کنه اما کم نکرد خدا خیرش بده .اما بچه ها خیلی مسخره اش می کنند.

زنگ تفریح بود دوتا از دوستام که همیشه دعوا دارندهم دیگر را دنبال کرده بودند یکیشون که خیلی تند می دوید ترمز نداشت داشت می خورد به اقایی که داشت با ناظم صحبت می کرد اون دوستم از پشت مقنعه اش را کشید اون هم افتاد زمین.

امتحان زیست داشتیم جواب یه سوال نشاسته بود همه هی از معلم می پرسیدن که چی میشه ما نخوندیم .خلاصه من روی دیوار نوشته نشاسته که بچه ها ببینند .سریع دادم رفتم بیرون که بچه ها خوب ببینند.شانس اوردم معلم ندید.

امتحان دین و زندگی داشتیم یه سوال را روی شوفاژ کلاس نوشتم اگه اومد ببینم سر امتحان همون سوال اومد ولی خودم نوشتم معلم سردش شده بود اومد کنار شوفاژ دستش را گذاشت رو نوشته .گفت این شوفاژ خودش را گرم نمی کنه بخواد مارو گرم کنه من هم تایید کردم خدا رو شکر رفت من هم سریع برگه را دادم و نوشته رو پاکش کردم
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1388/12/13 18:9

 

تابستان سال 83 بود مادرم رفته بود کارنامه ام رابگیرد سوم ابتدائی بودم .اون روز من و خواهرم توی حیاط بودیم اون زمان یه تاب هم داشتیم .من داشتم یه شعری رو که مال تیتراژ یکی از فیلم ها بود می خوندم خواهرم 6متر جلوتر از من داشت تاب بازی می کرد من هم جلوی او بودم وقتی من شعر می خوندم او هم می خوند چند بار به او گفتم نخون او گوش نداد بعد اعصابم داغون شدفندقی که در دستم بود را به طرف پرت کردم بدون( نشونه گیری ) بعد هم شعرم رو ادامه دادم .
دیدم داره گریه می کنه با خودم گفتم لوس بازی در میاره اما وقتی گفت:« سرم رو شکوندی بدذات» باور کردم سرم را برگرداندم بله او راست می گفت زمین پر از خون شده بود و او دستش را روی سمت چپ پیشانی ای اش نزدیک گیجگاه گذاشته بود هول شده بودم سریع رفتم تو خونه باند و چسب و گاز و بتادین و هرچی پیدا کردم اوردم دادم بهش خودم هم حیاط رو شستم خلاصه به اصرار من فقط یه چسب زد و قرار شد بگه زمین خوردم وقتی مامانم اومد ازش پرسید چی شده او زد زیر قولش و همه چیز را تعریف کرد مادرم به من گفت بریم بیمارستان یه عکس از سر خواهرت بگیرم دعا کن چیزی نباشه واگرنه ...
من که ترسیده بودم رفتم توی اتاق و در رو روی خودم بستم از خدا خواستم چیزیش نشده باشه 3ساعت بعد برگشتند .من فکر کردم اتفاقی افتاده که دیر کردند نگو که وقتی مادرم فهمید خواهرم سالمه برده بودش پارک
من هم که دیدم داره پفک و چیپس می خوره خواستم برم بیرون ولی فهمیدم در از پشت بسته است.تا این که غروب وقتی پدرم امد در به رویم باز شد ولی من با خواهرم 2روز حرف نزدم مادرم هم با من 1روز صحبت نکرد
حالا هر چی میشه خواهرم اون روز رو یاد آوری میکنه و میگه یادته اون روز یه لیوان خون از من گرفتی و میگه انگار اون لحظه دست ارش کمان گیر و جومونگ و ....از پشت بسته بودی                                                  
                                                

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 1388/11/27 16:18

 

 

خدایا دوست دارم 

     

           

به نام خدایی که پرسپولیس را افرید تا استقلال بی سرور نباشد           نمی دونید چه قدر خوشحالم فردا با افتخار می روم مدرسه دوتا پرسپولیسی اصیل تو کلاس ما هست بقیه همه استقلالی                   نمی دونید چقدر دعا کردم 6تا نماز شکر 1000تا صلوات نذر کردم به خدا قول دادم تا یک هفته هیچ کار بدی نکنم .                     خدا منو خیلی دوست داره ازش خواستم دو بر یک به نفع ما تموم بشه خدا هم پذیرفت .لحظاتی که موقعیت از دست می دادیم نا امید نمی شدم   تا این که بالا خره گل پیروزی زده شد هیجانم بیشتر شده بود .         استقلالی ها هم ناراحت نباشند خوب بازی کردند ولی تیم ما بهتربود  انشا ءالله دفعات بعدی                  

دسته ها : خاطرات
چهارشنبه 1388/11/14 19:53

 

کوچیک که بودم قاتل حیوانات بودم امیدوارم پس از خواندن این مطلب نظرتون عوض نشه نگین چه دختر سنگ دلی                                                                                                                                         پروانه می گرفتم بالشون را می کندم دفنشون می کردم
توی یه ظرف شکلات می ریختم وقتی توش مورچه جمع شد اب می ریختم
مورچه هارا لگد می کردم
ولی یه بار یه گنجشک زخمی تو خیابون دیدم با خودم به خونه اوردم ازش مراقبت کردم ولی یه روز صبح که بیدار شدم دیدم جاش که روی تراس بود خالیه فهمیدم پر زد و رفت روزگار رو ببینید حتی اون گنجشک هم به من خیانت کرد و تنهام گذاشت امیدوارم خدا تنهام نگذاره بقیه به درک                                                                                       

                                                                                                              

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 1388/11/11 16:56

 

 

یه روزی از روزهای تابستان سه سالگیم بود داشت برنامه کودکی می داد که توش دختری با موهای طلایی بود .منم که موهام سیاه حسودیم میشه میرم زرد چوبه را بر می دارم و روی سرم می ریزم میشنم جلوی تلویزیون فکر می کردم شخصیت کارتونی تلویزیون منو میبینه گفتم منم موهام زرد شد از تو هم بهتر مادرم که به بیرون رفته بود وقتی اومد و این وضع را دیده شوکه شد ....
خلاصه 3روز پشت سر هم حموم رفتم موهام رو شستم تا بوی بد زرد چوبه از بین رفت                                                                                                                                 

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 1388/11/11 16:16
X