معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 223294
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

 

 

یه روزی از روزهای تابستان سه سالگیم بود داشت برنامه کودکی می داد که توش دختری با موهای طلایی بود .منم که موهام سیاه حسودیم میشه میرم زرد چوبه را بر می دارم و روی سرم می ریزم میشنم جلوی تلویزیون فکر می کردم شخصیت کارتونی تلویزیون منو میبینه گفتم منم موهام زرد شد از تو هم بهتر مادرم که به بیرون رفته بود وقتی اومد و این وضع را دیده شوکه شد ....
خلاصه 3روز پشت سر هم حموم رفتم موهام رو شستم تا بوی بد زرد چوبه از بین رفت                                                                                                                                 

دسته ها : خاطرات
يکشنبه 1388/11/11 16:16

 

به نام او....
امروز اصلا حوصله نداشتم کلاس هارا هم ادغام کرده بودند من هم اون اخر نشستم داشت خوابم می برد فاصله من تا معلم 15متری می شد حالا مگه زنگ می خورد.
جلوی من همش بچه ها حرف می زدند معلم هم عصبی شد گفت": اون ردیف اخر نمی خواهی گوش بدی برین بیرون از کلاس"
همه برگشتند من بدبخت و بغل دستی هام و یک ردیف پشت را نگاه کردند اخه یکی نیست به این معلم بگه تو معلم ریاضی هستی و ردیف 2تا مونده به اخر را می گی اخر؟
هی خواستم شعر بگم نمی شد از چی می گفتم از رادیکال و فاکتوریل،معلم،بچه های سرخوش....
بالا خره زنگ خورد مثل فنری از جا پریدم سریع امدم خانه حالا هرچی ایفن می زنم کسی برنمیداره سوخت اقا سوخت ول کن نبودم بعد 5دقیقه دستم خسته شد گفتم کلید را دربیاورم از شانس بد کلید را اشتباهی اورده بودم خواستم زنگ پایینی را بزنم روم نمی شد گفتم از دیوار بالا بروم کار من نبود.20 دقبقه ای ایستادم دیدم مادرم اومد دوست داشتم خفه اش کنم حیف که مادرم بود اگر خواهرم بود ....
این مغز یاری نکرد که نکرد یه شعر بگم امشب بهش فشار میارم شاید اثر کرد

دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1388/11/1 18:1

سال دوم راهنمایی به دلایلی که گفتن نداره کلاس مارا عوض کردن وما وسط ترم اول رفتیم طبقه بالا به کوچکترین اتاق حالا22نفر در اتاقی کوچک البته برای کسانی که اهل تقلب باشند جای خوبی بود چون موقع امتحان صندلی ها در سه ردیف جفت جفت ماهم که هر روز امتحان داشتیم به عنوان پرسش کلاسی
این کلاس پنجره ای رو به بیرون داشت که سقف سکوی اجرای سرود و برنامه صبحگاه  زیر آن بود راحت میشد پرید بیرون (سکو هم در حیاط بود ) البته کار من و شما نیست یه کم بلنده
دوستان من :
س:دوست صمیمی من در دوسال راهنمایی سال اول اصلا نمی شناختمش ،پرسپولیسی،
قد:173،
عاشق:کاکا
از محسن خلیلی افشین قطبی خوشش میاد
غیرتی(نسبت به تیم)
عصبی(خیلی زود عصبی می شد)
اهل تقلب:شدیدا هم گرفتن هم دادن الان را نمی دونم
مهربان سر کلاس ساکت پراسترس
شهریوری

م:
خیلی خیلی.......خیلی خرخون بود و هست همه آزمون ها اول می شه بدونید کنکور هم دورقم را میاره،پرحرف معروف به طوطی الدوله،خودشیرین.
قد:165
اهل تقلب نیست و نبود اون سال خواست دست چند نفر را رو کنه
کمی نامرد
با همه گرم می گیره
اول استقلالی بود جو پرسپولیسی ها اونو گرفت پرسپولیسی شد قول داد تیمش را عوض نکنه
سال سوم که مارا بعد دوسال ازهم جدا کردن رفت یه کلاس دیگه جو استقلالی ها اونو گرفت
دوباره استقلالی شد
امسال هم با منه تو کلاس من

ف:هم قد س
استقلالی اهل فوتبال نیست الکی میگه استقلالی هستم یه بار هم فوتبال ندیده حتی تیم خودش را
اهل تقلب هست هم گرفتنی هم دادنی
اعتماد به نفس بالایی داره
کمی بی تربیت
پرحرف
دوست داره همش تو جمع باشه زود جوگیر میشه
مال بهار
همون دختری که سر امتحان دینی یه نمره از دست داد تو سه شنبه نوشتم

ع:
قد 157
پرسپولیسی،اهل تقلب دوطرفه کمی ترسو نمی دونم ماله چه ماهی است
عاشق فابرگاس،محسن خلیلی،عباس اقایی

من :
قد:164
پرسپولیسی در کلاس ساکت بین دوستان صمیمی مثل س پرحرف
اهل تقلب نبودم الان کمی هستم سال سوم بیشتر می دادم الان بیشتر به یکی دوتا میدم
بهترین جا برای تقلب را در کلاس من دارم ولی استفاده نمی کنم
عاشق:آگرو،
از خلیلی کاکا هم کمی خوشم میاید
بازیگر مورد علاقه:سونگ ایل گوک،مسعود رایگان
رنگ مورد علاقه:قرمز و خاکستری
غذای مورد علاقه:الویه،چلوکباب،آش رشته
حیوان مورد علاقه:ماهی عید
بدترین سال:عید سال 80 مادربزرگ(پدری)خاله ام هردو فوت شدند هردو هم در عید
بهترین سال:سال 81دو نفر از فامیل های نزدیکم ازدواج کردند
لاغر:معروف به مقوا

البته بگم من عاشق بازی اگرو هستم نه مثل بعضی ها چشم و ابرو سونگ هم همین از بازیش خوشم میاد
واگرنه عشق واقعی من خداست این قدر دوستش دارم
اون روز قرار بود که سرود همگانی اجرا کنیم که کلی زحمت کشیدیم من رفته بودم نماز وقتی رفتم بالا دیدم م و س دارند بحث می کنند البته بحث دوستانه م هی اسم کاکا را میاورد س هم غیرتی میشد و می گفت ساکت .خلاصه اعصابش بهم ریخت رفت یه لگد به م بزنه که کفشش پرت شد رو سقف پایین پنجره همه خندیدیم ولی وقتی عمق فاجعه را درک کردیم هرکدام به فکر چاره بودیم با جارو و چیز های دیگر خواستیم درش بیاوریم زنگ اخر بود و برای سرود بیکار بودیم
نمی دونم چی شد مدرسه ما که کلاغ نداشت ولی در عرض دو دقیقه همه اون پایین مارا می دیدن و دست نشون می دادند
کاری نتونستیم بکنیم رفتیم به ناظم گفتیم گفت می خواست نکنه حقشه بی کفش بره خونه
سرود شروع شد س هم دوست داشت بیاد چون همه زحمت کشیده بودیم خلاصه ما می خوندیم واو اون بالا مارا با ناراحتی نگاه می کرد بار اول خراب شد بار دوم خوب بود معلم عربی ما که داشت فیلم می گرفت خیلی کلاس ما را دوست داشت ماجرا را برایش گفتیم او هم یه بچه سال اولی کوچولو گیر اورد و بغلش کرد و روی سقف گذاشت اوهم کفش را داد  ناظم که دید دختره بالای سقفه گفت کی اون بالاست کی اجازه داد ما گفتیم خانم ت(معلم عربی)ناظم هم رفت
همان موقع زنگ خورد و کفش س به کفش سیندرلا معروف شد
دوره راهنمایی کلی خاطره دارم الان که نمیشه برم درس بخونم یک شنبه میام و یکی دوتا دیگه میگم مال بچگی ام هم تموم نشده اونا رو هم می گم

نظر یادتون نره

دسته ها : خاطرات
چهارشنبه 1388/10/9 12:32

سلام یه خاطره دیگه با توجه به مطلب کودکی.مربوط به همان تابستان هشت سالگی
یه روزی از روزها بازهم به کوچه رفتم و منتظر شدم تا پسرک بیاید
بازهم دوچرخه بازی و شمشیر بازی تفنگ بازی اعصابم بهم ریخته بود گفتم حالا بیا کمی خاله بازی کنیم  او هم با کمی لوس بازی قبول کرد من هم رفتم و لوازم آشپز خانه (اسباب بازی)قالیچه و چیز های دیگر اوردم و مثل بچه کوچولو ها توی کوچه قالی پهن کردم اون هم به عنوان مرد خونه رفت و گل و برگ و میوه آورد من هم همه را ریز کردم میوه ها در یک ظرف بقیه در یک ظرف دیگر میوه ها را خوردیم بقیه را ریختیم
او بازهم رفت میوه بیاورد من هم رفتم ظزف ها را بشویم وقتی برگشتم دیدم توی دستش 30 دانه تسبیح و چند بسته قرص هست.گفتم اینا چیه دیگه گفت توی یه نایلون کنار در خونمون بود گفتم چیکارشون کنیم گفت غذا درست می کنیم و به همسایه ها هم می دهیم من هم قرص ها باز کردم و در یک ظرف ریختم دانه های تسبیح را هم تو یه ظرف .(قرص ها تاریخ گذشته بودند)
پسرک ظرف قرص را از دستم گرفت و ظرف دانه را به من داد گفت حالا بیا پرت کنیم تو پنجره خونه هایی که میشه انداخت.اول من دانه ها را انداختم هنوز چند دانه نینداخته بودم که پسرک گفت:بسه دیگه حالا نوبت منه .و شروع کرد به انداختن قرص ها .
چشمتون روز بد نبینه از قضا اون روز یکی از همسایه هامون کلی مهمون داشت پنجره آشپز خانه
ان ها هم رو به کوچه بود پسرک قرص را به ان خانه انداخت ناگهان صدای جیغی از ان خانه امدم  پسرک که فهمید چه کرده پا به فرار گذاشت و رفیق فابریکش را تنها گذاشت من هم هاج و واج نگاش کردم زنه داد زد غذام ...مسموم شد .وایسا الان می دونم چی کارت کنم
خلاصه همه همسایه ها ریختن بیرون زنه هم امد بیرون قبل از انکه کسی بیرون بیاید من ظرف ها را از بالای در خونمون به داخل پرت کردم وسریع سنگ گنار در را برداشتم و به انطرف کوچه یعنی جایی دور از خانه ما و همسایه دیوار به دیوارمون (قربانی این ماجرا) رفتم و روی لی لی که خودم قبلا کشیده بودم بازی کردم همه من را نگاه می کردند ولی بعید می دانستند کار من باشه بعد من هم خودم را به موش مردگی زدم و گفتم نگاه داره ادم لی لی هم نمی تونه بازی کنه و به سمت خانه رفتم .از ان بالا (تراس)پسرک را دیدم که برایم شکلک در می اورد و می خندید  خلاصه تا سه روز باهاش قهر بودم بد موقعیتی بود نباید می رفت تا دختری 8 ساله نگاه های سنگین ان نادانان را به خود تحمل کند.اما باز هم حیا نکردم و بازهم دسته گل به اب دادم البته دادیم دسته گل بعدی ما.........
این داستان ادامه دارد
دسته ها : خاطرات
سه شنبه 1388/10/8 18:41
X