معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 233022
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

                                                                                                                                                                                                                                            

سلام بچه ها خوبید می دونید امروز چه روزیه  امروز 28 بهمن تولد منه!!!                                                    

 

       تولد تولد تولدم مبارک                                                                                                               مبارک مبارک تولدم مبارک                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                             از نفس ممنونم که بهم تبریک گفت                                                                     

چهارشنبه 1388/11/28 16:37
چه سخت است دل کندن.

چه سخت است فراموش کردن، بی خیال شدن، خود را به آن راه زدن.

این سختی، تقاص سکوت است.


تقاص فاصله ای است که سکوت خالق آن است.

دانه های درشت برف آرام و بی صدا روی زمین می نشیند. صدای گهگاه برخورد قطرات ناشی از آب شدن برف با لبه بیرونی قاب پنجره است که سکوت را می شکند و من را به خود می آورد.

هفت روز گذشت و گویی فضای سیاه حاکم بر اتاق کوچک من مقاوم تر از هجوم سپیدی بیرون است.

هفت روز گذشت و نامه بدون نام و نشان روی میز که می دانم متعلق به کیست، یک ماه است که دست نخورده خاک می خورد. . دقیقا سی و سه روز.

هفت روز است که اتاق را ترک نکرده ام. در این روزهای تنهایی که می دانم خواهند ماند و تمام جانم را خواهند گرفت، تاب


سپیدی را ندارم. تاب روشنایی و نور و طلوع را ندارم.

تاب دیدن شادی بچه های دبستانی در روزهای تعطیلی مدارس بخاطر بارش برف را ندارم.

تاب شادی فروش یک هفته ای آخرین کتابی که یک سال تمام وقتم را گرفت تا بتوانم عقده های فروخورده ام را با عنوان «اعترافات عاشقانه» به نوعی خالی کنم و آنرا به او که باورم نکرد تقدیم کنم را ندارم...

نامه بی نام و نشان روی میز راحتم نمی گذارد. می دانم که طاقت نخواهم آورد. سی و سه روز لجبازی بس است.


برف همچنان آرام و بی سر و صدا می بارد...

به سراغ نامه می روم. مثل همیشه توی پاکت و اینبار لای گزارش کذایی پروژه پایان ترم. اسم او در کنار اسمم روی جلد پروژه آرامم می کند.

پاکت را باز می کنم. تر و تمیز مثل همیشه روی یک طرف کاغد کلاسور خوش خط و خوانا و باز مثل همیشه بدون شماره صفحه.

ده صفحه کلاسور جلوی رویم است. همه چیز عادی است اما ...

صفحه ای که روی همه صفحات قرار دارد برخلاف همیشه با « به نام خالق عشق» آغاز شده است...

نمی دانم ولی اولین بار است که دوست دارم نوشته ای از او را تا انتها بخوانم. آن هم نه یکبار بلکه صدهزار بار. تا شاید بتوانم برای همیشه همه چیز و همه کس را فراموش کنم.

پشت میز کوچکم می نشینم. روی میز را مرتب می کنم. همه چیز باید آراسته باشد. برای خواندن و شنیدن آماده ام. او با آخرین نوشته اش رفت:

« به نام خالق عشق


سلام به شکیبایی و صبر

می دانم که برف عمرش کوتاه است و سپیدی اش جاودان.

می دانم که با رفتن پاییز سپیدی می آید، ترنم دلپذیر عشق می آید، قدم زدنهای عاشقانه روی زمین برفی در تنهایی غریبانه سکون می آید، اما این را هم می دانم که بهار نخواهد آمد. تا، روز آخر زمستان را نبینیم بهار را ایمان نخواهم آورد و مطمئن باش تا روز آخر زمستان فرسنگها فاصله است.

می خواهم اعتراف کنم. اعترافهای عاشقانه ام را اعتراف کنم.

حال که دیگر نخواهمت دید و چشمم به چشمهای همیشه منتظرت نخواهد افتاد، توان نوشتن اعترافهای فروخروده ام را می یابم...

به ترم آخر نرسیده رفتنی شدم.

یا دانشکده مرا تاب نیاورد، یا من دنیا را، یا دنیا نوشته هایم را، یا نوشته هایم انتظار تو را، صبر و استقامت شش ساله تو را.

با اینکه می توانستی زودتر از اینها از این خراب شده لعنتی بری و همه چیز را پشت سرت به خاک بسپاری، ماندی.


شاید نذر و نیازها و دعاهای من بود که مستجاب شد تا تو یک ترم دیگر بمانی و صد و خورده ای از پول فروش کتابت رو دو دستی تقدیم مسئول ثبت نام بکنی. و بگذار اعتراف کنم وقتی کارنامه ات رو دیدم و وقتی اونو جلوی روی من پاره کردی و با خشم و بدون خداحافظی رفتی، از خوشحالی رفتم یه کلاس خالی پیدا کردم و هزار بار روی تخته سیاه نوشتم: خدایا دوستت دارم.

سرزنشهای من بخاطر افتادن واحدهایت همه اش به خاطر لجبازی بود.

اما، تو جدی گرفتی.

حتی آن یک هفته ای که نمی خواستم چهره زیبایت را ببینم همه اش از خوشحالی بود. نمی خواستم ببینمت چون هیچ دلم نمی خواست که مجبور بشم فیلم بازی کنم و علی رغم میل باطنی ام با تو رفتار کنم.

نمی دانم چطور این ترم هم گذشت و باز، تو6 واحد رو گذاشتی برای ترم دوازدهم و ماندی. ماندی تا اسمم در کنار نام زیبایت در پروژه پایان ترم هر دویمان حک شده و زرکوب به یادگار بماند.

وقتی هنگام ارائه پروژه در کمال خودخواهی هشتاد درصد پروژه را تحقیقات گسترده و وتلاش شبانه روزی خودم به تنهایی عنوان کردم می خواستم برای بار آخر چهره عصبانی ات را ببینم.

می خواستم برای بار آخر، دل سیر خشم و نفرت را در چهره منحصر بفردت ببینم تا بتوانم فراموشت کنم... که تو فراموشم
کردی. و اینبار با جدیت تمام رفتی که رفتی.

اگر نگاهت نمی کردم و یا خودم را می زدم به اون راه که انگار ندیدمت منتظر بودم بیایی... بیایی تا...

و تو دیگر نیامدی.

روز امتحان آخر از اول صبح منتظرت بودم .... منتظر بودم سوالی را که مدتها پیش از من پرسیدی و گفتم نمی دانم بگویم که می دانم و خوب هم می دانم...

و تو نیامدی و من سر جلسه امتحان نرفتم تا شاید تو بیایی و تو نیامدی و اولین صفر کارنامه چهارساله دوران دانشجویی ام
بخاطر تو بود. فقط به خاطر تو.... و تنها صفری است که عاشقانه دوستش دارم...

آن صفر توی کارنامه را به خاطر تو دوست دارم...

دیگر نمی توانم بنویسم.

آخرین نوشته ام هم درباره تو بود. تویی که طنین صدایت ونوازش دستهایت، سنگینی خاک را کنار خواهد زد و آرامش را برایم به ارمعان آورد.

تحمل این زندگی رو ندارم. از خودم بدم می آد.

بس است...

شاید خاطرات بیادماندنی گذشته آرامم کند.

تنهایم نگذار »

و آن آتش سوزی وحشتناک بود که او را برد و او ناباورانه رفتنش را خود رقم زد و ناله و شیون بود که سکوت را شکست.

او دیگر نیست که ببیند اعترافات عاشقانه ام با نام زیبای او آغاز شده است.

او دیگر نیست که بداند من هیچ گاه دانشگاه را تمام نخواهم کرد.

او نیست که وقتی مرا از دور می بیند وانمود کند که مرا ندیده...

و...

او هیچگاه بهار را ایمان نیاورد.
سه شنبه 1388/11/27 16:46

 

تابستان سال 83 بود مادرم رفته بود کارنامه ام رابگیرد سوم ابتدائی بودم .اون روز من و خواهرم توی حیاط بودیم اون زمان یه تاب هم داشتیم .من داشتم یه شعری رو که مال تیتراژ یکی از فیلم ها بود می خوندم خواهرم 6متر جلوتر از من داشت تاب بازی می کرد من هم جلوی او بودم وقتی من شعر می خوندم او هم می خوند چند بار به او گفتم نخون او گوش نداد بعد اعصابم داغون شدفندقی که در دستم بود را به طرف پرت کردم بدون( نشونه گیری ) بعد هم شعرم رو ادامه دادم .
دیدم داره گریه می کنه با خودم گفتم لوس بازی در میاره اما وقتی گفت:« سرم رو شکوندی بدذات» باور کردم سرم را برگرداندم بله او راست می گفت زمین پر از خون شده بود و او دستش را روی سمت چپ پیشانی ای اش نزدیک گیجگاه گذاشته بود هول شده بودم سریع رفتم تو خونه باند و چسب و گاز و بتادین و هرچی پیدا کردم اوردم دادم بهش خودم هم حیاط رو شستم خلاصه به اصرار من فقط یه چسب زد و قرار شد بگه زمین خوردم وقتی مامانم اومد ازش پرسید چی شده او زد زیر قولش و همه چیز را تعریف کرد مادرم به من گفت بریم بیمارستان یه عکس از سر خواهرت بگیرم دعا کن چیزی نباشه واگرنه ...
من که ترسیده بودم رفتم توی اتاق و در رو روی خودم بستم از خدا خواستم چیزیش نشده باشه 3ساعت بعد برگشتند .من فکر کردم اتفاقی افتاده که دیر کردند نگو که وقتی مادرم فهمید خواهرم سالمه برده بودش پارک
من هم که دیدم داره پفک و چیپس می خوره خواستم برم بیرون ولی فهمیدم در از پشت بسته است.تا این که غروب وقتی پدرم امد در به رویم باز شد ولی من با خواهرم 2روز حرف نزدم مادرم هم با من 1روز صحبت نکرد
حالا هر چی میشه خواهرم اون روز رو یاد آوری میکنه و میگه یادته اون روز یه لیوان خون از من گرفتی و میگه انگار اون لحظه دست ارش کمان گیر و جومونگ و ....از پشت بسته بودی                                                  
                                                

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 1388/11/27 16:18
زندگی یعنی زیستن زنده بودن .
آدم باید تو زندگیش هدف داشته باشه هدف های خوب هدفی که اون رو از هدف نهایی یعنی رسیدن به بهشت دور نکنه .وقتی هدفش رو مشخص کرد باید به سمت اجرای هدف بره تا به هدفش برسه اون وقته که می تونه واقعا شاد باشه و معنای حقیقی شادی رو درک کنه.اما باید اینو بدونی که توی راه رسیدن به هدف ممکنه هزاران چاله وجود داشته باشه نمیشه گفت نیفتی داخلش چون خیلی از چاله ها یهو ظاهر می شوند اگه افتادی داخلش باید خونسردیت رو حفظ کنی وبهترین راه رو برای رهایی از اون پیدا کنی
زندگی توی این دنیا مثل یه امتحان می مونه یه امتحان ورودی اگه توش خوب کار کردی و قبول شدی به بهشت می ری اگه قبول نشدی ......
باید این قدر بذر خوب بکاری تا توی اون دنیا برداشت کنی و لذت ببری اگه بذر بد بکاری اون دنیا هیچی برداشت نمی کنی هیچ باید بدبختی بکشی.
توی راه رسیدن به هدف به جز چاله راه هموار هم هست .تو این جاده هر متر که به جلو میری یه تابلو هست که نوشته برگشت امکان ندارد؛پس اگه چیز خوبی دیدی باید از اون لذت ببری چون شاید دیگه نتونی ببینیش.یکی از چیز های خوب عشق و محبته.
اگر از زیبایی های این جاده لذت ببری رسید به هدفت اسون تر میشه چون خسته نیستی .اگه عشق از حد خودش خارج بشه ممکنه تورو از عشق واقعی (خدا)دور کنه یا تو رو به پرتگاه جاده ببره .یادت باشه تو این جاده با غرور سبقت نگیری ممکنه یه جایی از جاده با کله بخوری زمین.
اگه سرعت گیر توی راه دیدی بدون داری تند میری ممکنه از مسیر اصلی خارج بشی.
خیلی چیز های دیگه توی راه می بینی .ودر انتها به اخر جاده می رسی که یه ایستگاه وجود داره روی دیوارش نوشته ایستگاه مرگ .حالا تو و خیلی از افراد دیگه چه فقیر چه غنی باید سوار اون قطاری بشوین که منتظر شماست .شب اولش سخته چون توی یه تونل میرین که تاریکه اما برای همه یکسان جلوه نمی کنه بعد از تونل هم بستگی به اعمالی که انجام دادی .
درکل بگم اگه به معاد و بهشت و جهنم اعتقاد داری باید برای رسیدن به هدف نهایی تلاش کنی و مشکلات را تحمل کنی و از مسیر تقریبا صعب العبوری به نام زندگی عبور کنی.
اما زندگی واقعی اون طرفه منظورم اخرته .این ها همه نظر خودم بود شاید شما قبولش نداشته باشید.
دنیا بهشت کافران و جهنم مومنین است.
دسته ها : حرف های خودم.
يکشنبه 1388/11/25 10:25

شهادت امام رضا رو به همه شما تسلیت می گم                                                                                                                                                         امام رضا علیه السلام:


انجام دادن حسنه و کار نیک به صورت مخفی،معادل هفتاد حسنه است.

وسائل الشیعه/ج16/ص63/ح20990/

 

 

يکشنبه 1388/11/25 10:10
X