یه پادشاهی بود که با همسرش تو یه کاخ قشنگ زندگی می کردن اما اونا بچه نداشتن و به قول معروف اجاقشون کور بود تا این که بعدکلی دوا درمون صاحب یه دختر قشنگ شدن و از اونجا که بچه رو باید یه جوری صداش کرد اسمشو گذاشتن زیبا.سه تا فرشته که دوستای مادر زیبا بودن واسش آرزو های خوب کردن.اماجادوگر بدجنس آرزو کرد که زیبا تو سن پانزده سالگی دستش بره زیر چرخ خیاطی وبمیره.اما...فرشته مهربان ارزو کرد که زیبا نمیره ودر عوض به یه خواب طولانی بره تاشاهزاده افسانه ای با ماشین سفیدش بیاد و زیبا رو با یه تک بوق از خواب بیدار کنه وباهاش ازدواج کنه .زیبا روز به روز بزرگتر می شد و به سن پانزده سالگی رسید و چون خیلی دست وپا چلفتی بود دستش موند زیر چرخ خیاطی و کلی جیغ وداد کرد.فرشته ها هرچی منتظر موندن زیبا نخوابید واسه همین هم واسش قصه گفتن تا بخوابه اما نخوابید وهر کاری کردن خوابش نبرد که نبرد و واسه این که قصه خراب نشه زیبا رو با قرص خواب آور خوابوندن.شاهزاده از راه رسید وهر چی بوق زد از زیبا خبری نشد .فرشته ها هم هر کاری کردن نتوستن زیبا رو از خواب بیدارکنن .شاهزاده که خیلی خسته و دل شکسته شده بود و از طرفی می ترسید که اگه بازم همون جا بایسته و بوق بزنه ممکنه همسایه ها زنگ بزنن 110 .تصمیم گرفت بره و یه روز دیگه بیاد.پس سوار ماشینش شد وراه افتاد وتوی راه همین طور که می رفت،چشش به به خانم جوون افتاد که کلی خرید کرده بود و منتظر ماشین بود که بره خونه .شاهزاده بادیدن این صحنه حس انسان دوستی اش گل کرد دسته گل به اب داد و اون خانومو سوار کرد .توی راه شاهزاده اسم خانوم جوون رو ازش پرسید .اسم خانوم جوون سیندرلا بود.شاهزاده هم یه دل نه صد دل عاشق سیندرلا شد پس اونو با تمتم خرید هایی که کرده بود به قصر برد و باهم ازدواج کردن.وقتی بچه اول سیندرلا و شاهزاده به دنیا اومد زیبا هنوز خواب بود!
نتیجه گیری:
قرص خواب اور بدون تجویز پزشک چیز بدی است و نتیجه گیری دیگر اینکه اگه ادم شاهزاده هم باشه بد نیست به خرید برود.