معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 233068
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

 

تابستان سال 83 بود مادرم رفته بود کارنامه ام رابگیرد سوم ابتدائی بودم .اون روز من و خواهرم توی حیاط بودیم اون زمان یه تاب هم داشتیم .من داشتم یه شعری رو که مال تیتراژ یکی از فیلم ها بود می خوندم خواهرم 6متر جلوتر از من داشت تاب بازی می کرد من هم جلوی او بودم وقتی من شعر می خوندم او هم می خوند چند بار به او گفتم نخون او گوش نداد بعد اعصابم داغون شدفندقی که در دستم بود را به طرف پرت کردم بدون( نشونه گیری ) بعد هم شعرم رو ادامه دادم .
دیدم داره گریه می کنه با خودم گفتم لوس بازی در میاره اما وقتی گفت:« سرم رو شکوندی بدذات» باور کردم سرم را برگرداندم بله او راست می گفت زمین پر از خون شده بود و او دستش را روی سمت چپ پیشانی ای اش نزدیک گیجگاه گذاشته بود هول شده بودم سریع رفتم تو خونه باند و چسب و گاز و بتادین و هرچی پیدا کردم اوردم دادم بهش خودم هم حیاط رو شستم خلاصه به اصرار من فقط یه چسب زد و قرار شد بگه زمین خوردم وقتی مامانم اومد ازش پرسید چی شده او زد زیر قولش و همه چیز را تعریف کرد مادرم به من گفت بریم بیمارستان یه عکس از سر خواهرت بگیرم دعا کن چیزی نباشه واگرنه ...
من که ترسیده بودم رفتم توی اتاق و در رو روی خودم بستم از خدا خواستم چیزیش نشده باشه 3ساعت بعد برگشتند .من فکر کردم اتفاقی افتاده که دیر کردند نگو که وقتی مادرم فهمید خواهرم سالمه برده بودش پارک
من هم که دیدم داره پفک و چیپس می خوره خواستم برم بیرون ولی فهمیدم در از پشت بسته است.تا این که غروب وقتی پدرم امد در به رویم باز شد ولی من با خواهرم 2روز حرف نزدم مادرم هم با من 1روز صحبت نکرد
حالا هر چی میشه خواهرم اون روز رو یاد آوری میکنه و میگه یادته اون روز یه لیوان خون از من گرفتی و میگه انگار اون لحظه دست ارش کمان گیر و جومونگ و ....از پشت بسته بودی                                                  
                                                


دسته ها : خاطرات
سه شنبه 1388/11/27 16:18
X