روزی عشق،دروغ،دیوانگی،حسادت باهم بودند تصمیم گرفتند که بازی چشم بستکا بازی کنند.همه به دیوانگی گفتند تو چشم بگذار.او هم پذیرفت.عشق رفت پشت یک گل زنبق زیبا قایم شد دروغ پشت یک تخته سنگ ایستاد و گفت من پشت دیوار هستم.حسادت هم به خاطر حسودی می خواست بهترین جا را پیدا کند .وقتی دید پیدا نشد همان جا ایستاد .دیوانگی اورا پیدا کرد .او به خاطر حسادت گفت دروغ به تو دروغ گفت پشت سنگ است.دیوانگی او را هم پیدا کرد.حسادت گفت عشق پشت آن گل است .دیوانگی چند بار او را صدا زد وقتی دید نمی آید با دیوانگی چوبی را به سمت گل فرو کرد که اورا از روی زمین بلند کند.که صدای اه و ناله امد گل را کنار زد دید چشم های عشق کور شده به او گفت ببخشید دوست من از الان تا اخر عمرم با تو هستم و به عنوان عصا همه جا با تو هستم.
واین چنین است که هر جا عشق باشد دیوانگی هم حضور داره.