معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 233130
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

روزی سه دانشجو با هم به گردش رفته بودند.در صورتی که همان روز یکی از امتحانات اخر ترمشان بود اما ان ها فکر می کردند فردای ان روز دارند . وقتی به وسط های راه رسیدند یکی از ان ها گفت من فکر می کنم امروز امتحان داشته باشیم دو تای دیگه گفتند نه فردا است.

اما بالاخره نگاهی به برنامه امتحانات کردند . وقتی فهمیدند که ان روز امتحان است که کار از کار گذشته بود .برای همین به گردش رفتند .فردای ان روز به دانشگاه رفتند و به استاد گفتند در راه امدن به دانشگاه لاستیک ماشین پنچر شد .استاد هم حرفشان را قبول کرد.هرکدام را در اتاقهای جدا گانه گذاشت.سوال ها را داد هر سه نفر شروع به پاسخ دادن کردند .تقربا همه را جواب دادند اما و قتی به سوال اخر رسیدند.در ان ماندند.چون سوال اخر این بود.

کدام لاستیک ماشین پنچر شده بود؟

http://img.tebyan.net/Big/1388/05/2459816423614226641182292238194212111245207.jpg


دسته ها : داستانک
دوشنبه 1389/2/6 1:53
X