معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 233056
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

ساعت 6.30 بود که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم(ماشاءالله خوابم سنگینه) رفتم صبحانه خوردم اماده رفتن شدم .همان موقع تلفن زنگ خورد.گوشی را برداشتم دیدم دوستمه می پرسه ساعت چند باید بریم(اخه اون روز قبلش رضایت نامه را داده بود.)من همین طوری رو هوا گفتم باید 7 مدرسه باشیم .

بعد هم خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم رفتم به برگه رضایت نامه نگاهی انداختم دیدم نوشته ساعت 6.30 اون موقع ساعت ده دقیقه به هفت بود خداحافظی کردم و راه افتادم اومدم به مدرسه دقیقا ساعت 7توی مدرسه بودم رفتم رضایتنامه را دادم رفتم دنبال دوستم.

تذکرات لازم را دادند و رفتیم سوار اتوبوس شدیم.20دقیقه از حرکتمون گذشته بود که هوا بارانی شد.

اگه توی مدرسه این اتفاق می افتاد باید می رفتیم امتحان بدیم.

توی ماشین گوشی هارا جمع کردن توی یه نایلون ریختند و اونهارو گذاشتند توی جایی که بالای سر من و دوستم بود.

ساعت 11بود که رسیدیم همون اول یه اتوبوس دیدم که از استانه اشرفیه دانش اموز اورده بود.!

رفتیم توی صف تله کابین ایستادیم صف طولانی بود .10 دقیقه ایستادیم و بعد سوار شدیم من کلا از ارتفاع می ترسیدم .اون یکی دوستم هم می ترسید .اما دو تای دیگه هی پاشونو می کوبوندن و اونو تکون می دادن.خلاصه اینو بگم که من از بچگی از ارتفاع می ترسیدم حتی از بالای تراس خونه هم که به پایین نگاه می کنم می ترسم (طبقه دوم.تا این حد)

بعد رسیدیم به اون بالا و همون جا رفتیم نشستیم و غذا خوردیم هوا سرد و بارونی بود.سردم شده بود.

بعد دیدم تعدادی از بچه ها می روند پشت ما نگاهی به پشت انداختم 3تا گردشگر چینی اومده بودند بچه ها رفتند باهاشون عکس گرفتند مصاحبه هم کردند..بعد خانم معاون رفت همه را برگردوند.بچه ها می گفتند یکی که انگلیسی بلد نبود اون یکی هم که بلد بود وقتی گفتند می خواهیم با تو عکس بگیرم تعجب کرد(تعجب کردن هم داره.اگه یه ایرانی بره به کشورشون اونها این جوری نمی کنند.)

خلاصه تو اون فضای بارونی عکس گرفتیم.

بعد هم به سمت پایین حرکت کردیم دوباره تله کابین من گفتم حاضرم پیاده بیام پایین ولی با اون تله کابین نروم.

خلاصه رفتم و بازهم...

این بار چون به سمت پایین بود ترس کمتری داشتم.

بی خیال بودم .بعدش رفتیم توی یه نماز خانه .کمی استراحت کردیم و بعضی ها هم بازی کردن(بازی فکری)

بعد رفتیم سوار اتوبوس شدیم دوباره گوشی هارو جمع کردند.این بار خواستم قهرمان بازی در بیاورم از بالای سرم اونهارو بیاورم پایین و ..

بی خیال شدم.رفتیم به ساحل دریا (سی سنگان)

بعد دوباره سوار شدیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم توی بابل بودیم که تازه خانواده نگران شدند و زنگی به من زدند.من هم گفتم سالم هستم .و تو راه خونه هستیم .

بعد هم به مدرسه رسیدیم و بلافاصله به خونه رفتم کمی استراحت کردم و نشستم درس فردا ی ان روز را خواندم.بعد هم خوابیدم.

خیلی خسته بودم


دسته ها : خاطرات
يکشنبه 1389/2/12 15:47
X