معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 223784
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274
ذهنم فعال شده شعر میگم یه خورده بی معنی ولی...نظرتون را دربارش بدهید.

دوست دارم بشوم پرنده ای
بروم به اسمان پیش خدا
بشوم من هم صحبت
من بگویم از زمین
او بگوید از بهشت و دوزخ
من گویم که مرگ را می خواهم
او گوید که چرا
می گویم زیرا خسته شدم
از کجا و ازچه؟
از زمین و از زمان و همه کس

11.40
1dokhtargol

2010.1.18
دسته ها :
دوشنبه 1388/10/28 12:47

 

سال سوم بودم ترم اول اون روز یه درسی داشتیم که اسمش را نمی گویم خلاصه می خواست برگه های میان ترم را بده همه را داد من با کمال تعجب دیدم نیم نمره غلط دارم باید بیست و پنج صدم بود خلاصه جواب هارو از اول داد به سوالی رسید که الکی برایم غلط گرفت اون لحظه خریت کردم و ورقه را بردم نشون دادم یهو گفت این ورقه دست کاری شده من مات و مبحوت نگاش کردم اون منو خوب می شناخت اگه هیچ چی بلد نباشم تقلب نمی کنم(البته پارسال)خلاصه من گفتم ولی خانوم بچه ها شاهدن گفت: اتفاقا واسه تو را خوب چک کردم تعجب کردم نیم نمره غلط داری(در اون درس سال سوم به جز اون یکی دیگه نمره کمتر از نمره کامل نداشتم)کوتاه امدم رفتم سر جام نشستم گفتم بیست و پنج صدم ارزش تهمت زدن را نداشت اون روز تک زنگ هم بود هی اشک ریختم نه واسه نمره واسه تهمتی که به من زد دو تا از کنار دستی هام گفتند اصلا خودکارش را در نیاورد که خلاصه اون خانوم به اشتباهش پی برد و من تا نزدیک عید کینه ان تهمت را به دل داشتم و باهاش یک کلمه هم حرف نزدم درس هم که نمی پرسید هر جلسه امتحان می گرفت خودش هم که اهل شوخی بود و باهمه شوخی میکرد با من یه بار هم نکرد تا این که روز های اخر در یک روز او یه حرفی زد گفت :تو جلسه قبل تکلیف را اورده بودی من هم تایید کردم. 
ورقه امتحانی ان درس چرکیده شده بود از بس اشک ریختم و خشک شده بود.
خوبه نفرینش نکردم چون بعضی از نفرین هام می گیره یکی را نفرین کردم گفتم که یه بلایی سرش بیاد همون بلا سرش اومد الان این قدر پشیمونم پشت دستم را داغ کردم دیگه مردم را نفرین نکنم.

دسته ها :
يکشنبه 1388/10/27 11:30

 

این مال دیروز که امروز دارم تو وبلاگم می ذارم.

امروز اصلا حال و حوصله ندارم
چرا صد تا دلیل داره غروب نشستم فوتبال دیدم داشتم می مردم
الان واستون میگم
  بازی پرسپولیس -شاهین بود من که تصمیم گرفته بودم کمتر فوتبال ببینم بازم نشد صد رحمت به امسال پارسال صبح تا شب فوتبال می دیدم 
خلاصه یه مجله گرفتم دستم و نشستم هم میدیدم هم می خوندم گل اول را زدن بابام گفت اینا خستن از تهران تا اونجا رفتن (من که نفهمیدم ایشون طرفدار کدوم تیمن)گفتم جبران می کنند گل دوم را زدند مجله را پرت کردم نشستم قشنگ بازی را ببینم انار هم اوردم که استرسم کم بشه
این خواهرم هم که مثلا فردا امتحان ریاضی داره ترم اول هم هست برق می خونه (از اون خرخون هاست البته اصلا نمی خوند ولی رتبه اش بد نبود 2000 ریاضی فیزیک میتونست بهتر هم بشه سر جلسه استرس داشت مغزش هنگ کرد)اومد و دید بابام وسط دو نیمه رفتم بیرون مادرم هم نبود گل سوم را که خوردم انار در گلویم گیر کرد داشتم خفه می شدم نشستن خواهرم کنار من حکمتی داشت و اگرنه الان این نوشته وجود نداشت و خواهرم بعد از امتحان باید می اومد تشییع جنازه من .
زد پشتم بعد از چند سرفه رفتم اب خوردم و ماجرا به خیر گذشت البته یه چند تا بد و بیراه هم به این گزارشگر بوشهری گفتم هی داد میزنه از تماشاگران بوشهر میگه اعصابم خورد شد
گل چهارم را که زدند ماتم برده بود حیرون مونده بودم بابام اومد گفت چند چندن وقتی نتیجه را دید گفت :خسته اند و .....
خلاصه وقتی هوار یه گل زد گفتم کاشکی زود تر می اودش تو....
بعد از بازی رفتم 5لیوان اب خوردم اعصابم اروم بشه تلویزیون رو هم خاموش کردم و خدارا به خاطر زنده ماندنم شکر می کنم

دسته ها :
يکشنبه 1388/10/27 11:27

حنایی و جوجه هایش همیشه در حیاطند  
نوک می زنند دونه می خورند همیشه شاد شادند

گربه سیاه پشمالو می خواد اونا رو بگیره
توی حیاط زود بشینه بعد اونا رو بخوره

حنایی باهوش ما زود موضوع رو می فهمه
جوجه هاشو برمی داره به سمت لونه می ره

اقا خروسه مهربون بابای جوجه هائه
میره توی حیاطو زود گربه هرو می گیره

پوست می کنه ازتن گربه اقا خروس زیرک
خانم مرغه که ترسیده غش می کنه رو تیرک

جوجه های قصه ی ما زود میرن پیش مرغه
اب می پاشند روی مرغه که از خوابش بپره

این عاقبت کار حیوون های بی ادبه
مواظب باش ای کوچولو شیطون گولت نزنه

 

دوستان سلام این شعر یهو به ذهنم رسید ماله کودکان ولی خوب.... خوش بحال اونایی که استعداد ذاتی در نوشتن شعر دارند مثل (اقا هومن) یکی از دوستام تو نوشتن مهارت بالایی داره همین جوری میگه جایزه می بره حالا ما یه سال بشینیم فکر کنیم چیزی نمی بریم البته بگم که 10 ساله که بودم بین 500 نفر بهترین انشا را نوشتم ترم دوم پنجم هم که بودم ناظمم به خاطر انشایم تحت تاثیر قرار گرفت و خوش رفتار شد(موضوعش نیکی به هم نوع) اگر دفترم را پیدا کردم یکی دوتا را می نویسم الان نمی دونم چرا استعدادم ته کشیده .                                                                                    نظر بدهید

 

 

دسته ها :
شنبه 1388/10/26 11:23

یه پسر در کوچه ما بود که از لحاظ ذهنی مشکل داشت(مونگول) نه که گیج بزنه بهش گفته باشم مونگول، واقعا بود(حدود 20،25ساله بود )
همیشه یه صندلی می گرفت و دم در همسایه ها یا سر کوچه می نشست بنده خدا لال هم بود
من و پسرک گاهی اذیتش می کردیم مثلا یه بار کلاه دخترانه سرش گذاشتیم  ،یه بار هم البته یه بار که چه عرض کنم همیشه کلمه ای را به زبان می اوردیم که به ان حساس بود و ما را دنبال می کرد و پسرک را می زد ولی مرا نه.
یه روز اخرا تابستان بود مادرم رفته بود خیاطی لباس مدرسه  من و خواهرم را تحویل بگیرد من و خواهرم و پسرک در خانه بودیم من و پسرک رفتیم دم در و خواهرم در حیاط بود.
                  
دیدم بنده خدا صندلی را جا ی اصلی  گذاشته و به مغازه می رفت یکی از همسایه ها که دوست نداشت او دم در خانه اش بشیند صندلی را برداشت و به خانه اش رفت
بنده خدا اومد و با زبان بی زبانی به ما گفت صندلی ام کجاست پسرک به خانه ان مرد اشاره کرد من هم که خواستم به خاطر اون روز که قرص تاریخ گذشته تو غذای خانومه افتاد و پسرک مرا تنها گذاشت از پسرک انتقام بگیرم گفتم :دروغ میگه خودش گرفت پسرک به من نگاه کرد و گفت :من دروغ گفتم و انتهای حیاط را به بنده خدا نشان داد و گفت آن جاست خواهر بی چاره ام از این پسره می ترسید هیچ وقت از 10 فرسخی اش هم رد نمی شد وقتی که بنده خدا امد داخل خواهرم جیغ و داد می کشید و به سمت خونه می رفت من هم با خنده پشت سر او بنده خدا که دید نیست رفت یقه همسایه را چسبید همسایه هم صندلی را به او داد
شب شده بود و خواهرم از ترس در جلو را قفل کرد و در خانه مانده بود من هم که  در حیاط بودم
 اومد و گوش من را گرفت و گفت دیگه از این کارها بکنی می کشمت گفتم غلط کردم گوشم کنده شد.ول کن وقتی گوش را ول کرد با چوب دنبالش کردم.خلاصه دعوای ما که به پایان رسید مادرم هم از راه رسید

دوستان نظر بدهید

دسته ها :
يکشنبه 1388/10/13 22:39
روزی از همان روز های گرم تابستان بود تنهای تنها بودم در را قفل کرده بودند و خودشون رفته بودن بیرون اما من جای کلید مادرم را می دانستم صندلی گذاشتم و از کیف مادرم کلید مادرم را برداشتم
بعد دیدم صدای پسرک و دختر عمویم می اید از توی آیفن گفتم بیایند داخل دختر عمویم 3 سال از من کوچک تر بود
خلاصه یه یک ساعتی توی خونه بازی کردیم بعد رفتیم توی حیاط دیدیم صدای گربه می اید گربه توی حیاط بود سیاه سیاه بود  هرچه پیشته پیشته کردیم نرفت که ناگهان فکر موذیانه و بدی به ذهنم رسید  رفتم توی حمام و دوتا از شامپو ها را خالی کردم توی ان کمی اب ریختم و با پسرک افتادیم به جون گربه دختر عمویم ان بالا می خندید گربه کفی و خیس شده بود این قدر اب ریختیم که گربه خودش در رفت بعد یه ربع رفتیم بیرون دیدم چند تا از همسایه ها جمع شدند جلو که رفتیم دیدیم گربه رو به موته می خواستند به دامپزشکی ببرند یکی از همسایه ها گفت :یکی بردتش حمام
یکی دیگه گفت:نه بابا کار یه بچه است ما هم که لباسمون خیس بود همه ما را نگاه کردند پسرک خواست فرار کند کارش اینه گفتم پسرک اب بازی عجب کیفی داد که دختر عمویم امد بیرون ما اشاره کردیم برود داخل چون زیاد سوتی می داد گفت :این همون گربه نیست که با کف خیسش کردیم  .
من و پسرک هم با هم پا به فرار گذاشتیم غروب تر که شد و مادرم ماجرا را فهمید و حیاط خیس را دید  من را تنبیه کرد گفت:دو روز حق نداری بیرون بری .
واین چنین دو روز از تابستان ان سال در خانه سپری شد
دسته ها :
يکشنبه 1388/10/13 19:57
X