روزی عشق،دروغ،دیوانگی،حسادت باهم بودند تصمیم گرفتند که بازی چشم بستکا بازی کنند.همه به دیوانگی گفتند تو چشم بگذار.او هم پذیرفت.عشق رفت پشت یک گل زنبق زیبا قایم شد دروغ پشت یک تخته سنگ ایستاد و گفت من پشت دیوار هستم.حسادت هم به خاطر حسودی می خواست بهترین جا را پیدا کند .وقتی دید پیدا نشد همان جا ایستاد .دیوانگی اورا پیدا کرد .او به خاطر حسادت گفت دروغ به تو دروغ گفت پشت سنگ است.دیوانگی او را هم پیدا کرد.حسادت گفت عشق پشت آن گل است .دیوانگی چند بار او را صدا زد وقتی دید نمی آید با دیوانگی چوبی را به سمت گل فرو کرد که اورا از روی زمین بلند کند.که صدای اه و ناله امد گل را کنار زد دید چشم های عشق کور شده به او گفت ببخشید دوست من از الان تا اخر عمرم با تو هستم و به عنوان عصا همه جا با تو هستم.
واین چنین است که هر جا عشق باشد دیوانگی هم حضور داره.
اگر ما همه کار هایی را که توانایی انجامش را داریم انجام دهیم واقعا شگفت زده خواهیم شد.
توماس ادیسون(1931-1847)
دختران روستا به شهر فکر می کنند.و دختران شهر برای روستا می میرند.مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند و مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند.
پروردگارا!کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد.
اگر گفتین این نامه در وصف کی نوشته شده یکی از دوستانم این را نوشته .پارسال روز تولدم به من داد.به نظر من قشنگه.جای خالی ها را برای این گذاشتم .چون معلوم می شد کیه ولی الان هم معلومه .
هرکی جواب را بده .خیلی بادقته.باهوشه.
پس خوب دقت کن و جواب بده.
می دانستی تا زمانی دور ،تا زمانی نزدیک خواهی رفت.خواهی رفت به جایی،به جایی می روی و فراموش می شوی.اما باز پاهایت را فرمان رو دادی و چشم هایت را فرمان باریدن .شب بود .مهتاب تردید داشت به در اسمان ماندن.نمی خواست نظاره گر پایان یافتن موجودی باشد که شبهای هر چند ابری و سرد در بازتاب مهتاب در دریای بی روح ،غرق می شد.او که تمام لحظاتش را با مهتاب در جام ترانه ها می ریخت .زمین شک داشت برای ارام ماندن و هر لحظه منتظر فرمانی بود تا بغضش به انفجاری تبدیل شود.می دید تو در حال امدن به قتلگاه اینده ات هستی.یاد شبهای دیگری افتاد .آن شبهایی را می گویم که تنها تر از هرکس به فکر انتقام بودی. از چشم هی خشمگینت بر روی شن های سپید خون می بارید و آنگاه ،آنجا می شد زادگاهی برای بیدی مجنون.مجنون تر از این حرف های تکراری .می شنوی،حتی تخته سنگ آن طرف تر هم می گوید نیا.همان تخته سنگی که در کودکی مخفی گاهت بود و زمانی که کمی بزرگتر شدی،حکم صبوریت را برایت داشت.سنگ صبوریت تا ابد به یادش خواهد ماند و اگر زمانی تو برای همیشه بروی بدان این تخته سنگ بی حرکت انتقام شبهای بی تو ماندن را خواهد گرفت و تو نزدیک می شوی با لباسی همرنگ شب.از صخره ها چون غزالی که در جستجوی حقیقت باشد می پری.از بین درختان بیدی که هم سن و سال قلب توست ،عبور می کنی،مانند بادی که همواره در حال عبور است پروانه های روی برگهای خشک و پاییزی را جمع می کنی و خود را می سپاری به تکه ای ابر که نزدیک به زمین است و سرگردان.همه می دانند اگر فانوس ها خاموش شوند و تو به دریای مواج قدم نهی تا ابد خواهی ماند به عنوان..........پس باد و نسیم ستاره ها و ابرها جیر جیرک هایی که از خستگی قدومت فرمان سکوت شنیدند.دست در دست یکدیگر دادند.باد خواست تا با حرکتی فانوس ها را خاموش گرداند و ستاره ها نیز تا ابد برای تو خاموش بمانند.ابر خواست تو را سوار برخود کند و تو باری دیگر حس کنی،بر روی اسبی به سوی معشوقه می تازی.
اما،چیزی خواست تا تو نباشی چیزی که از سایبان دراز پیش تر از این روزهای تلخ،آن را سرنوشت
نامیدند.فانوسها خاموش نگشتند.تو مانده بودی و حرکتی نمی کردی.دریا تورا می خواند.راه آزادی را به تو نشان می داد.اما تو چشم هایت را بستی و بند اسارت را از پیشانی ات باز کرده بودی و آن تو را برد به سرزمین فراموش شدگان .ناگهان آنهایی که خود را پاسدار حق می نامیدند،تیر هایی با کمان به سویت روانه ساختند و از دل ابرها و بادها گذشتند و در جام خونین قلبت فرود امدند.وتو با ما وداع گفتی.رفتی تا دیگر نباشی رفتی تا دیگر نباشی .دیگر نبینی که معشوقه ات با دیگری شب لالایی می گوید و با او پلک روی هم می گذارد.
حالا اگر می خواهی بروی برو.اگر اینگونه از این تنهایی های بی فرجام رهایی می یابی برو.برو خدانگهدارت.
و بدان درخت بیدی که با اشکهای خونین ات کاشته ای تا ابد با ابرها و بادها ترانه خواهد خواند و به رهگذری که از آن نزدیکی ها می گذرد می گوید .تو نیز روزی وجود داشتی.برو برو که نامت را بر روی این دریای فراموش شده دریای زرد،دریایی به رنگ برگ های پاییزی می خوانند.برو که من می گویم این دریا سالها تشنه بود و با خونهایی که از قلبت سرازیر می شد سیراب گشت.برو که من به همه خواهم گفت که تو.............این دریایی.حالا من مانده ام و خاکسرت.تو،خاکستر عشق می روی .من تو را به دل نسیمی طوفانی می سپارم.تا تو را به اعماق دریا ببرد.تا تو انجا با پریان ترانه بخوانی .برو خدانگهدارت برو،شاید من هم روزی دور ،روزی نزدیک بیایم بیایم و به دل این دریای زردبپیوندم.می دانستی تا زمانی دور تا زمانی نزدیک خواهی رفت .خواهی رفت به جایی .به جایی که اگر بخواهی هم فراموش نمی شوی . هرگز ،فراموش نمی شوی.پس پاهایت را فرمان رو دادی و چشم هایت را فرمان باریدن.شب است دیگر تو نیستی.مهتاب که تردید داشت به ماندن با تو به اعماق دریا دل سپرد .زمین که به آرام ماندن تردید داشت فرمان گرفت تا بغضش را به انفجاری تبدیل کند .تخته سنگ حالا انتقام تو را گرفته .
وتو با
وتوبا خیالی ارام آرمیده ای.برو.برو از این سرزمینی که با این همه وسعت گنجایش غم ها و تنهایی های تو را نداشت برو شاید من هم بیایم.برو .شاید من هم بیایم .برو ،قطعا من هم می آیم .برو.
خدانگهدارت ای خسته از سفر.خداحافظ ای دزد دریایی
چشم های من .خداحافظ ای ............... من.خداحافظ
حالا کی بود .بگو.یه حدس بزن.