معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 233167
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

1.هر روز حداقل از سه نفر تعریف کنید.
2.طلوع افتاب را تماشا کنید
3.در سلام کردن پیشی بگیرید.
4.با دیگران همان طور رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار کنند.
5.هر گز از هیچ کس مایوس نشوید،معجزه ها اتفاق می افتد.
6.چشم و هم چشمی را کنار بگذارید.
7.اسم افراد را به خاطر بسپارید.
8.برای داشتن چیزی دعا نکنید بلکه برای کسب عقل و شجاعت دعا کنید.
9.جدی ولی رقیق القلب باشید.
10.مهربانتر از حد لازم باشید
11.فراموش نکنید که بزرگترین نیاز عاطفی هر کس در دنیا این است که احساس کند از او تمجید و قدر دانی می شود.
12.به قول خود عمل کنید.
13.یاد بگیرید که چگونه شاد و بشاش باشید حتی اگر احساس شادی نمی کنید.
14.به یاد داشته باشید که موفقیت یک شبه به دست نمی اید.
15.از هر چیزی طوری استفاده کنید که اگر روزی آن را کنار گذاشتید بهتر از اولش باشد.
16.به یاد داشته باشید که برنده ها همان کاری را انجام می دهند که بازنده ها دوست ندارند انجام بدهند.***
17.سد راه موفقیت دیگران نشوید.
18.فرصت گفتن دوستت دارم را به کسی که دوستش دارید از دست ندهید.
19.راز نگهدار باشید و برای رسیدن به اهداف خود دیگران را ضایع نکنید.
20.سعی کنید هر روز که سر کار می روید با اولین حرفتان باعث شاد کردن روز همکارانتان بشوید

مجله موفقیت شماره 175.ص13
.

من با 16موافق نیستم.چراکه برنده و بازنده هردو دوست دارند که کاری را انجام بدهند اما برنده می تواند انجامش بدهد.نظر شما چیه
چهارشنبه 1388/12/12 16:4
چه سخت است دل کندن.

چه سخت است فراموش کردن، بی خیال شدن، خود را به آن راه زدن.

این سختی، تقاص سکوت است.


تقاص فاصله ای است که سکوت خالق آن است.

دانه های درشت برف آرام و بی صدا روی زمین می نشیند. صدای گهگاه برخورد قطرات ناشی از آب شدن برف با لبه بیرونی قاب پنجره است که سکوت را می شکند و من را به خود می آورد.

هفت روز گذشت و گویی فضای سیاه حاکم بر اتاق کوچک من مقاوم تر از هجوم سپیدی بیرون است.

هفت روز گذشت و نامه بدون نام و نشان روی میز که می دانم متعلق به کیست، یک ماه است که دست نخورده خاک می خورد. . دقیقا سی و سه روز.

هفت روز است که اتاق را ترک نکرده ام. در این روزهای تنهایی که می دانم خواهند ماند و تمام جانم را خواهند گرفت، تاب


سپیدی را ندارم. تاب روشنایی و نور و طلوع را ندارم.

تاب دیدن شادی بچه های دبستانی در روزهای تعطیلی مدارس بخاطر بارش برف را ندارم.

تاب شادی فروش یک هفته ای آخرین کتابی که یک سال تمام وقتم را گرفت تا بتوانم عقده های فروخورده ام را با عنوان «اعترافات عاشقانه» به نوعی خالی کنم و آنرا به او که باورم نکرد تقدیم کنم را ندارم...

نامه بی نام و نشان روی میز راحتم نمی گذارد. می دانم که طاقت نخواهم آورد. سی و سه روز لجبازی بس است.


برف همچنان آرام و بی سر و صدا می بارد...

به سراغ نامه می روم. مثل همیشه توی پاکت و اینبار لای گزارش کذایی پروژه پایان ترم. اسم او در کنار اسمم روی جلد پروژه آرامم می کند.

پاکت را باز می کنم. تر و تمیز مثل همیشه روی یک طرف کاغد کلاسور خوش خط و خوانا و باز مثل همیشه بدون شماره صفحه.

ده صفحه کلاسور جلوی رویم است. همه چیز عادی است اما ...

صفحه ای که روی همه صفحات قرار دارد برخلاف همیشه با « به نام خالق عشق» آغاز شده است...

نمی دانم ولی اولین بار است که دوست دارم نوشته ای از او را تا انتها بخوانم. آن هم نه یکبار بلکه صدهزار بار. تا شاید بتوانم برای همیشه همه چیز و همه کس را فراموش کنم.

پشت میز کوچکم می نشینم. روی میز را مرتب می کنم. همه چیز باید آراسته باشد. برای خواندن و شنیدن آماده ام. او با آخرین نوشته اش رفت:

« به نام خالق عشق


سلام به شکیبایی و صبر

می دانم که برف عمرش کوتاه است و سپیدی اش جاودان.

می دانم که با رفتن پاییز سپیدی می آید، ترنم دلپذیر عشق می آید، قدم زدنهای عاشقانه روی زمین برفی در تنهایی غریبانه سکون می آید، اما این را هم می دانم که بهار نخواهد آمد. تا، روز آخر زمستان را نبینیم بهار را ایمان نخواهم آورد و مطمئن باش تا روز آخر زمستان فرسنگها فاصله است.

می خواهم اعتراف کنم. اعترافهای عاشقانه ام را اعتراف کنم.

حال که دیگر نخواهمت دید و چشمم به چشمهای همیشه منتظرت نخواهد افتاد، توان نوشتن اعترافهای فروخروده ام را می یابم...

به ترم آخر نرسیده رفتنی شدم.

یا دانشکده مرا تاب نیاورد، یا من دنیا را، یا دنیا نوشته هایم را، یا نوشته هایم انتظار تو را، صبر و استقامت شش ساله تو را.

با اینکه می توانستی زودتر از اینها از این خراب شده لعنتی بری و همه چیز را پشت سرت به خاک بسپاری، ماندی.


شاید نذر و نیازها و دعاهای من بود که مستجاب شد تا تو یک ترم دیگر بمانی و صد و خورده ای از پول فروش کتابت رو دو دستی تقدیم مسئول ثبت نام بکنی. و بگذار اعتراف کنم وقتی کارنامه ات رو دیدم و وقتی اونو جلوی روی من پاره کردی و با خشم و بدون خداحافظی رفتی، از خوشحالی رفتم یه کلاس خالی پیدا کردم و هزار بار روی تخته سیاه نوشتم: خدایا دوستت دارم.

سرزنشهای من بخاطر افتادن واحدهایت همه اش به خاطر لجبازی بود.

اما، تو جدی گرفتی.

حتی آن یک هفته ای که نمی خواستم چهره زیبایت را ببینم همه اش از خوشحالی بود. نمی خواستم ببینمت چون هیچ دلم نمی خواست که مجبور بشم فیلم بازی کنم و علی رغم میل باطنی ام با تو رفتار کنم.

نمی دانم چطور این ترم هم گذشت و باز، تو6 واحد رو گذاشتی برای ترم دوازدهم و ماندی. ماندی تا اسمم در کنار نام زیبایت در پروژه پایان ترم هر دویمان حک شده و زرکوب به یادگار بماند.

وقتی هنگام ارائه پروژه در کمال خودخواهی هشتاد درصد پروژه را تحقیقات گسترده و وتلاش شبانه روزی خودم به تنهایی عنوان کردم می خواستم برای بار آخر چهره عصبانی ات را ببینم.

می خواستم برای بار آخر، دل سیر خشم و نفرت را در چهره منحصر بفردت ببینم تا بتوانم فراموشت کنم... که تو فراموشم
کردی. و اینبار با جدیت تمام رفتی که رفتی.

اگر نگاهت نمی کردم و یا خودم را می زدم به اون راه که انگار ندیدمت منتظر بودم بیایی... بیایی تا...

و تو دیگر نیامدی.

روز امتحان آخر از اول صبح منتظرت بودم .... منتظر بودم سوالی را که مدتها پیش از من پرسیدی و گفتم نمی دانم بگویم که می دانم و خوب هم می دانم...

و تو نیامدی و من سر جلسه امتحان نرفتم تا شاید تو بیایی و تو نیامدی و اولین صفر کارنامه چهارساله دوران دانشجویی ام
بخاطر تو بود. فقط به خاطر تو.... و تنها صفری است که عاشقانه دوستش دارم...

آن صفر توی کارنامه را به خاطر تو دوست دارم...

دیگر نمی توانم بنویسم.

آخرین نوشته ام هم درباره تو بود. تویی که طنین صدایت ونوازش دستهایت، سنگینی خاک را کنار خواهد زد و آرامش را برایم به ارمعان آورد.

تحمل این زندگی رو ندارم. از خودم بدم می آد.

بس است...

شاید خاطرات بیادماندنی گذشته آرامم کند.

تنهایم نگذار »

و آن آتش سوزی وحشتناک بود که او را برد و او ناباورانه رفتنش را خود رقم زد و ناله و شیون بود که سکوت را شکست.

او دیگر نیست که ببیند اعترافات عاشقانه ام با نام زیبای او آغاز شده است.

او دیگر نیست که بداند من هیچ گاه دانشگاه را تمام نخواهم کرد.

او نیست که وقتی مرا از دور می بیند وانمود کند که مرا ندیده...

و...

او هیچگاه بهار را ایمان نیاورد.
سه شنبه 1388/11/27 16:46

 


*دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
   به خدا معشوق من آن بالاست
*برای خندیدن منتظر خوشبختی نباش!
  شاید خوشبختی منتظر خندیدن توست
*تو سیب سرخ کدامین درخت پرتقالی
  که هر دانه انارت به سرخی گیلاسهای
  درخت موز است ای گلابی!
*یه گنج خوب یه دوست همیشگی نیست 
 ولی یه دوست خوب یه گنج همیشگیه
*شادی را هدیه کن،حتی به کسانی که ان را 
  از تو گرفتند و عشق بورزید حتی به آنها که دلت

  را شکستند....
*دوست خوب توی دنیای بد،مثل یه فنجون قهوه
 گرم توی هوای سرده؛هر چند هوا را گرم نمی کنه
 ولی آدم رو دلگرم می کنه!
*"قلب"وقتی پر از "عشق"می شه که از چشمت 
 "اشک"بیاید
 *سالها با نگاهت حرف زدم ولی افسوس که نمیدانستم
   چشمانت ناشنوایند!
*به یاد خنده هر روز گریه می کنم
*دیدن لبخند آدمهایی که رنج می کشند از دیدن اشک
  آن ها دردناک تر است
 *نا رفیقان را کشتند ولی من جرات نکردم حتی
   تورا نفرین کنم
  *کبریت قهرت را روشن نکن چون اجاق قلبم 
   نشتی داره                                                                                         

دوشنبه 1388/11/19 17:18

 

در میان همه آلام و مصیبت ها ، تنها یاد خداوند انسان را تسلی می دهد.

 

 

 

شنبه 1388/11/10 17:7
X