معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 233089
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

به نام خدا

زندگی تلخه برام

زندگی ترسه برام

زندگی درده ولی با تو بهشته

من اگه تنهام

تنها با غم هام

غرق ماتم هام، اینم از سرنوشته

چرا سرنوشت من اینجور رقم خورد

چرا عشق خوبمون بد جور بهم خورد

گفته بودم شعر من رنگی نداره می خونم

تا که برگردی دوباره

قلبـــــــــــــم...

قلبم داغونه

چشمـــــــــــام...

چشمام گریونه

چرا نموندی پیشم

دارم دیوونه می شم

دســـتــــــــــام ...

دستامو بگیر

برگـــــــــــــــــــــــرد ..

برگردو ببین

دیگه دارم می میرم

دارم اتیش می گیرم

*

*

نــــذار تو حسرته عشقت

بمونه این دله تنها

دارم می میرم از دوریت

نذار بمونم تو غم ها.

غم هـــــــــــــا...

کسی جز تو نمی تونه

امید قلب من باشه

نذار قلب تو ازم جدا شه

 

چرا سرنوشت من اینجور رقم خورد

چرا عشق خوبمون بد جور بهم خورد

گفته بودم شعر من رنگی نداره می خونم

تا که برگردی دوباره

دسته ها : شعر و ترانه
جمعه 1389/1/27 13:38

هنوز بیدارم.این ساعت ما جلو بود نمی دونستم.بگذریم.

  sorcerer عزیز از کارهای تبیان ناراحت نشو .منم گاهی از دستش کلافه میشم.

بازم افرین به مرام تو خوش مرام.

دیشب تا الان 20 یا 30 نفر بازدید کردم.1 نظر هم ننوشتند.اخرین نظری که دریافت کردم از  اقا هومن گل بود.

می دانم می خواهی نظر بذاری نمیشه.

راستی اون تیکه نوشتم 500بی کله به دل نگیر منظورم به همه بود.

 

خطاب به بازدید کنندگان.یه سلام خشک و خالی هم شده به خاطر افزایش روحیه من بکنین(نظر)

می روم تو بلگفا کار می کنم ها.

اونجا 3تا عکس گذاشتم 10نظر گذاشتن فقط تو یه روز.

دسته ها : حرف های خودم.
دوشنبه 1389/1/23 4:9

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون

منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون

...توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما...

من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم

پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام

فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2

ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت

:"متشکرم " .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما...
 
من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای

مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن

رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و

حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به

من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب

خیلی خوبی داشتیم " .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما...

من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی

فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ،

قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در

آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ،

متشکرم.

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما...

من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو

گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من

باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت "

تو اومدی ؟ متشکرم"

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما...

من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست

توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو

میخونه ، دفری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

 

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع

نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای

من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو

داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

دسته ها : داستانک
دوشنبه 1389/1/23 1:22
 خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!

 

  بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...

 

  بیا تا دل کوچــــــــــکم را 

 

  خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!

 

  خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..

 

  که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!

 

  بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن..

 

  که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!

 

  خدایـــا کمـــک کـــن :

 

  که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد..

 

  کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...

 

  مبـــادا بمیـــرد...!!!

 

  خــــدایــا دلــــــم را

 

  که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت..

 

  اگر چه شــــــکســــــته!!!

 

  شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!
دسته ها : حرف های خودم.
يکشنبه 1389/1/22 23:17

ای بابا یعنی هیچ کس نتونست حدس بزنه.راهنمایی .متن را ویرایش کردم دو تا جای خالی را پر کردم.این مربوط به کسی نیست که نشناسیدش.

یه تکه هایی رو هم زرد کردم اون ها مهم هستند.

راستی.فوت اقای کیومرث ملک مطیعی را تسلیت می گویم.اصلا باورم نمیشه..

برام دعا کنید یه امتحان مهم دارم.دعا کنید.باشه.

این روز ها روزهای امتحانه این هفته کلا امتحان داریم.کم لطفی نشه سر نمی زنم.تو این مدت رو این متنه فکر کنید.

دعا کنید

شنبه 1389/1/21 22:36

اگر گفتین این نامه در وصف کی نوشته شده یکی از دوستانم این را نوشته .پارسال روز تولدم به من داد.به نظر من قشنگه.جای خالی ها را برای این گذاشتم .چون معلوم می شد کیه ولی الان هم معلومه .

هرکی جواب را بده .خیلی بادقته.باهوشه.

پس خوب دقت کن و جواب بده.

 

می دانستی تا زمانی دور ،تا زمانی نزدیک خواهی رفت.خواهی رفت به جایی،به جایی می روی و فراموش می شوی.اما باز پاهایت را فرمان رو دادی و چشم هایت را فرمان باریدن .شب بود .مهتاب تردید داشت به در اسمان ماندن.نمی خواست نظاره گر پایان یافتن موجودی باشد که شبهای هر چند ابری و سرد در بازتاب مهتاب در دریای بی روح ،غرق می شد.او که تمام لحظاتش را با مهتاب در جام ترانه ها می ریخت .زمین شک داشت برای ارام ماندن و هر لحظه منتظر فرمانی بود تا بغضش به انفجاری تبدیل شود.می دید تو در حال امدن به قتلگاه اینده ات هستی.یاد شبهای دیگری افتاد .آن شبهایی را می گویم که تنها تر از هرکس به فکر انتقام بودی. از چشم هی خشمگینت بر روی شن های سپید خون می بارید و آنگاه ،آنجا می شد زادگاهی برای بیدی مجنون.مجنون تر از این حرف های تکراری .می شنوی،حتی تخته سنگ آن طرف تر هم می گوید نیا.همان تخته سنگی که در کودکی مخفی گاهت بود و زمانی که کمی بزرگتر شدی،حکم صبوریت را برایت داشت.سنگ صبوریت تا ابد به یادش خواهد ماند و اگر زمانی تو برای همیشه بروی بدان این تخته سنگ بی حرکت انتقام شبهای بی تو ماندن را خواهد گرفت و تو نزدیک می شوی با لباسی همرنگ شب.از صخره ها چون غزالی که در جستجوی حقیقت باشد می پری.از بین درختان بیدی که هم سن و سال قلب توست ،عبور می کنی،مانند بادی که همواره در حال عبور است پروانه های روی برگهای خشک و پاییزی را جمع می کنی و خود را می سپاری به تکه ای ابر که نزدیک به زمین است و سرگردان.همه می دانند اگر فانوس ها خاموش شوند و تو به دریای مواج قدم نهی تا ابد خواهی ماند به عنوان..........پس باد و نسیم ستاره ها و ابرها جیر جیرک هایی که از خستگی قدومت فرمان سکوت شنیدند.دست در دست یکدیگر دادند.باد خواست تا با حرکتی فانوس ها را خاموش گرداند و ستاره ها نیز تا ابد برای تو خاموش بمانند.ابر خواست تو را سوار برخود کند و تو باری دیگر حس کنی،بر روی اسبی به سوی معشوقه می تازی.

اما،چیزی خواست تا تو نباشی چیزی که از سایبان دراز پیش تر از این روزهای تلخ،آن را سرنوشت

نامیدند.فانوسها خاموش نگشتند.تو مانده بودی و حرکتی نمی کردی.دریا تورا می خواند.راه آزادی را به تو نشان می داد.اما تو چشم هایت را بستی و بند اسارت را از پیشانی ات باز کرده بودی و آن تو را برد به سرزمین فراموش شدگان .ناگهان آنهایی که خود را پاسدار حق می نامیدند،تیر هایی با کمان به سویت روانه ساختند و از دل ابرها و بادها گذشتند و در جام خونین قلبت فرود امدند.وتو با ما وداع گفتی.رفتی تا دیگر نباشی رفتی تا دیگر نباشی .دیگر نبینی که معشوقه ات با دیگری شب لالایی می گوید و با او پلک روی هم می گذارد.

حالا اگر می خواهی بروی برو.اگر اینگونه از این تنهایی های بی فرجام رهایی می یابی برو.برو خدانگهدارت.

و بدان درخت بیدی که با اشکهای خونین ات کاشته ای تا ابد با ابرها و بادها ترانه خواهد خواند و به رهگذری که از آن نزدیکی ها می گذرد می گوید .تو نیز روزی وجود داشتی.برو برو که نامت را بر روی این دریای فراموش شده دریای زرد،دریایی به رنگ برگ های پاییزی می خوانند.برو که من می گویم این دریا سالها تشنه بود و با خونهایی که از قلبت سرازیر می شد سیراب گشت.برو که من به همه خواهم گفت که تو.............این دریایی.حالا من مانده ام و خاکسرت.تو،خاکستر عشق می روی .من تو را به دل نسیمی طوفانی می سپارم.تا تو را به اعماق دریا ببرد.تا تو انجا با پریان ترانه بخوانی .برو خدانگهدارت برو،شاید من هم روزی دور ،روزی نزدیک بیایم بیایم و به دل این دریای زردبپیوندم.می دانستی تا زمانی دور تا زمانی نزدیک خواهی رفت .خواهی رفت به جایی .به جایی که اگر بخواهی هم فراموش نمی شوی . هرگز ،فراموش نمی شوی.پس پاهایت را فرمان رو دادی و چشم هایت را فرمان باریدن.شب است دیگر تو نیستی.مهتاب که تردید داشت به ماندن با تو به اعماق دریا دل سپرد .زمین که به آرام ماندن تردید داشت فرمان گرفت تا بغضش را به انفجاری تبدیل کند .تخته سنگ حالا انتقام تو را گرفته .

وتو با

وتوبا خیالی ارام آرمیده ای.برو.برو از این سرزمینی که با این همه وسعت گنجایش غم ها و تنهایی های تو را نداشت برو شاید من هم بیایم.برو .شاید من هم بیایم .برو ،قطعا من هم می آیم .برو.

 

 

خدانگهدارت ای خسته از سفر.خداحافظ ای دزد دریایی

چشم های من .خداحافظ ای ............... من.خداحافظ

حالا کی بود .بگو.یه حدس بزن.

چهارشنبه 1389/1/18 17:51
X