معرفی وبلاگ
به نام خدايي که وجودم ز وجود پر وجودش به وجود امد *سلام* به وبلاگ من خوش آمدي هر چي بخواي مي توني صدام كني گاهي دير به دير ميام اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد من متولد بهمن 73 هستم طرفدار تيم پرسپوليس عاشق هيچ كس به جزخدا نيستم اميدوارم ازاين وبلاگ خوشتون بياد نظري انتقادي چيزي داريد به من بگيدمن انتقاد پذيرم ناراحت نمي شم
دسته
وبلاگ دوستان گلم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 233583
تعداد نوشته ها : 199
تعداد نظرات : 134
Rss
طراح قالب
GraphistThem274

اگر گفتین این نامه در وصف کی نوشته شده یکی از دوستانم این را نوشته .پارسال روز تولدم به من داد.به نظر من قشنگه.جای خالی ها را برای این گذاشتم .چون معلوم می شد کیه ولی الان هم معلومه .

هرکی جواب را بده .خیلی بادقته.باهوشه.

پس خوب دقت کن و جواب بده.

 

می دانستی تا زمانی دور ،تا زمانی نزدیک خواهی رفت.خواهی رفت به جایی،به جایی می روی و فراموش می شوی.اما باز پاهایت را فرمان رو دادی و چشم هایت را فرمان باریدن .شب بود .مهتاب تردید داشت به در اسمان ماندن.نمی خواست نظاره گر پایان یافتن موجودی باشد که شبهای هر چند ابری و سرد در بازتاب مهتاب در دریای بی روح ،غرق می شد.او که تمام لحظاتش را با مهتاب در جام ترانه ها می ریخت .زمین شک داشت برای ارام ماندن و هر لحظه منتظر فرمانی بود تا بغضش به انفجاری تبدیل شود.می دید تو در حال امدن به قتلگاه اینده ات هستی.یاد شبهای دیگری افتاد .آن شبهایی را می گویم که تنها تر از هرکس به فکر انتقام بودی. از چشم هی خشمگینت بر روی شن های سپید خون می بارید و آنگاه ،آنجا می شد زادگاهی برای بیدی مجنون.مجنون تر از این حرف های تکراری .می شنوی،حتی تخته سنگ آن طرف تر هم می گوید نیا.همان تخته سنگی که در کودکی مخفی گاهت بود و زمانی که کمی بزرگتر شدی،حکم صبوریت را برایت داشت.سنگ صبوریت تا ابد به یادش خواهد ماند و اگر زمانی تو برای همیشه بروی بدان این تخته سنگ بی حرکت انتقام شبهای بی تو ماندن را خواهد گرفت و تو نزدیک می شوی با لباسی همرنگ شب.از صخره ها چون غزالی که در جستجوی حقیقت باشد می پری.از بین درختان بیدی که هم سن و سال قلب توست ،عبور می کنی،مانند بادی که همواره در حال عبور است پروانه های روی برگهای خشک و پاییزی را جمع می کنی و خود را می سپاری به تکه ای ابر که نزدیک به زمین است و سرگردان.همه می دانند اگر فانوس ها خاموش شوند و تو به دریای مواج قدم نهی تا ابد خواهی ماند به عنوان..........پس باد و نسیم ستاره ها و ابرها جیر جیرک هایی که از خستگی قدومت فرمان سکوت شنیدند.دست در دست یکدیگر دادند.باد خواست تا با حرکتی فانوس ها را خاموش گرداند و ستاره ها نیز تا ابد برای تو خاموش بمانند.ابر خواست تو را سوار برخود کند و تو باری دیگر حس کنی،بر روی اسبی به سوی معشوقه می تازی.

اما،چیزی خواست تا تو نباشی چیزی که از سایبان دراز پیش تر از این روزهای تلخ،آن را سرنوشت

نامیدند.فانوسها خاموش نگشتند.تو مانده بودی و حرکتی نمی کردی.دریا تورا می خواند.راه آزادی را به تو نشان می داد.اما تو چشم هایت را بستی و بند اسارت را از پیشانی ات باز کرده بودی و آن تو را برد به سرزمین فراموش شدگان .ناگهان آنهایی که خود را پاسدار حق می نامیدند،تیر هایی با کمان به سویت روانه ساختند و از دل ابرها و بادها گذشتند و در جام خونین قلبت فرود امدند.وتو با ما وداع گفتی.رفتی تا دیگر نباشی رفتی تا دیگر نباشی .دیگر نبینی که معشوقه ات با دیگری شب لالایی می گوید و با او پلک روی هم می گذارد.

حالا اگر می خواهی بروی برو.اگر اینگونه از این تنهایی های بی فرجام رهایی می یابی برو.برو خدانگهدارت.

و بدان درخت بیدی که با اشکهای خونین ات کاشته ای تا ابد با ابرها و بادها ترانه خواهد خواند و به رهگذری که از آن نزدیکی ها می گذرد می گوید .تو نیز روزی وجود داشتی.برو برو که نامت را بر روی این دریای فراموش شده دریای زرد،دریایی به رنگ برگ های پاییزی می خوانند.برو که من می گویم این دریا سالها تشنه بود و با خونهایی که از قلبت سرازیر می شد سیراب گشت.برو که من به همه خواهم گفت که تو.............این دریایی.حالا من مانده ام و خاکسرت.تو،خاکستر عشق می روی .من تو را به دل نسیمی طوفانی می سپارم.تا تو را به اعماق دریا ببرد.تا تو انجا با پریان ترانه بخوانی .برو خدانگهدارت برو،شاید من هم روزی دور ،روزی نزدیک بیایم بیایم و به دل این دریای زردبپیوندم.می دانستی تا زمانی دور تا زمانی نزدیک خواهی رفت .خواهی رفت به جایی .به جایی که اگر بخواهی هم فراموش نمی شوی . هرگز ،فراموش نمی شوی.پس پاهایت را فرمان رو دادی و چشم هایت را فرمان باریدن.شب است دیگر تو نیستی.مهتاب که تردید داشت به ماندن با تو به اعماق دریا دل سپرد .زمین که به آرام ماندن تردید داشت فرمان گرفت تا بغضش را به انفجاری تبدیل کند .تخته سنگ حالا انتقام تو را گرفته .

وتو با

وتوبا خیالی ارام آرمیده ای.برو.برو از این سرزمینی که با این همه وسعت گنجایش غم ها و تنهایی های تو را نداشت برو شاید من هم بیایم.برو .شاید من هم بیایم .برو ،قطعا من هم می آیم .برو.

 

 

خدانگهدارت ای خسته از سفر.خداحافظ ای دزد دریایی

چشم های من .خداحافظ ای ............... من.خداحافظ

حالا کی بود .بگو.یه حدس بزن.

چهارشنبه 1389/1/18 17:51

3فروردین                                                             صبح در بروجرد نماز خواندیم و خوابیدم.مدتی بعد در اراک صبحانه خوردیم شهر قشنگی بود.بعد به سمت قم رفتیم.به سمت حرم مطهر حضرت معصومه .من که خیلی به ایشون ارادت دارم با این که حالم خوب نبود و گرمازده شده بودم رفتم داخل جمعیت.پرس شده بودم ولی چون مقوا تر بودم خودم را یه ور کردم و به سمت ضریح رفتم به خودم قول دادم سر ده ثانیه ول کنم تا هم خودم خفه نشم هم بقیه بگیرند حضرت معصومه راضی نیست به زور هل دادن بریم جلو و مثل یه خانوم 10 دقیقه بچسبیم به ضریح اخرش هم بیفتیم زمین. خلاصه اون وسط گیر کرده بودم 20 ثانیه گذشت تا این راه کمی باز شد و یه خانومه که شبیه معلمم بود دستم را گرفت.و کمکم کرد حالا چادرم گیر کرده بود به زور درش اوردم اقای نگهبان که تا الان نمی دونم کجا بود امد و گفت خانوم چادرت کو گفت تو دستمه الان می گذارم.بعد از زیارت به جمکران رفتیم خلوت تر از 3سال پیش بود اون سال شب تولد امام زمان اومده بودیم حیاط پر بود از موکت داخل هم نمیشد راه رفت.خلاصه نماز خواندیم و خرید کردیم.و ناهار خوردیم و به راه افتادیم.شب به کبابسرای پرسپولیس رفتیمو شام خوردیم من بازهم نخوردیم چون قبلش بستنی خورده بودم .تو شهر فیروزکوه به امامزاده اسماعیل رفتیم خیلی قشنگ بود بالاش کوه زیرش اب .نماز خواندیم وسوار اتوبوس شدیم .وقتی بعد 2ساعت به شهرمون رسیدم خوشحال شدم با شادی به سمت خونه رفتیم ماهی ها هنوز زنده بودند غذایشان را تا ته خورده بودند.مسابقه باهم دیدم بعدش مردان اهنین بعد شبهای برره بعد هم خوابیدیم.توی اتوبوس هم فیلم های:توفیق اجباری،نیش زنبور،محاکمه در خیابان ،زندگی شیرین و کنسرت سال86خواجه امیری و رقص شب دیدم اگه این ها نبودن کل سفر را خوابیده بودم.با این که قبلا دیده بودم


پنج شنبه 1389/1/5 14:28
2فروردین
صبح بیدار شدیم به ایستگاه حسینیه رفتیم و انجا چایی خوردیم و پنیر خریدیم و .خوردیم بعد به یادمانشهدای رمضان رفتیم به انجا می گفتند زید.به داخل رفتیم و سر قبر دوازده شهید گمنام رفتیم و بعد سوار اتوبوس شدیم هوا خیلی گرم بود به سمت طلاییه رفتیم در انجا عملیات خیبر به وقوع پیوست .هوا خیلی گرم بود اونهایی که پارسال هم امده بودند می گفتند پارسال خیلی گرم تر بود.هوا حدودا 35درجه بود افتابش سوزان بود.خلاصه به سمت اهواز رفتیم ناهار خوردیم .وبعد به شوش رفتیم و انجا به زیارت رفتیم نماز خواندیم بعد برگشتیم و سوار شدیم بستنی هم خوردیم با این که سرما خورده بودم.بعد هم به سمت دو کوهه رفتیم شام معلوم نبود کجاست رییس کاروان خیلی زحمت کش بود عصبی بود .خلاصه شام را خوردیم من نخوردم چون حالم خوب نبود.سوار اتوبوس شدیم
پنج شنبه 1389/1/5 14:26
1فروردین
خلاصه صبحانه خوردیم وبه اروند کنار رفتیم خیلی باحال بود اون ور مرز معلوم بود .سربازه هی گیر میداد خواهر برو پایین .ماهم از بالای اون خاکریز اومدیم پایین بعد یه دختر کوچولو امد که ستاره دریایی می فروخت من هم خریدم .بعد به ابادان برگشتیم ناهار ساعت 4.30ناهار خوردیم بعدش یه مسابقه گذاشتند که بابام برنده شد منم جواب دادم ولی قرعه کشی بود.بعد هم به کربلای ایران شلمچه رفتیم خیلی قشنگ بود دوست داشتم بیشتر بمونم خیلی خوب بود غروب بود می خواستیم برگردیم غروب اونجا واقعا غم انگیز و به یاد ماندنی بود یه تپه بود که می گفتند گنبد مرقد امام حسین معلومه خواستم برم خواهرم گفت بیا بریم همه رفتند اما وقتی به اتوبوس رفتیم اولین نفر بودیم این قدر اتوبوس زیاد بود که.ولی واسه ما رنگش متفاوت بود و سقفش را دیدم و پیداش کردم به اقای راننده گفتیم یه خورده دنده عقب بره که پشت اتوبوس معلوم باشه بقیه گم نشوند اما یه نفر دیر اومد.بالاخره حرکت کردیم به سمت خرمشهر بعد از کلی سرگردانی به مسجد خرمشهر رفتیم که اثار جنگ در ان و خانه های اطراف بود نماز خواندیم بعد به سمت اتوبوس رفتیم اما راننده رفته بود خرید به تماشای رود کارون پرداختیم تا راننده امد و سوار شدیم به یه حسینیه رفتیم و شام را ساعت12 خوردیم و خوابیدیم
پنج شنبه 1389/1/5 14:24
29اسفند
صبح توی استان لرستان بیدار شدیم و نماز صبح را خواندیم بعد سوار شدیم وتا ساعت 7بیدار بودم بعد خوابیدم ساعت 9بیدار شدم توی پلدختر بودیم صبحانه را همان جا خوردیم و به سمت دوکوهه حرکت کردیم اونجا ها من خوابیدم و بعد از دوکوهه وارد اندیمشک شدیم بعدش از شهر زیبای شوش گذشتیم رود خانه کرخه را هم دیدیمو کمی در انجا توقف کردیم و از همون داخل ان را دیدیم بعدش به اولین جایی رفتیم که قرار بود انجا بمانیم فَکه در انجا اتوبوس ایستاد و ما در نماز خانه صحرایی نماز خواندیم بعدش به همراه بقیه راه افتادیم و از مقتلگاه شهید اوینی دیدن کردیم ایشون در سال 72 برای ساخت مستندی از 120 شهید که بر اثر تشنگی و محاصره دشمن شهید شدند به اینجا امدند ولی در این مکان به شهادت رسیدند.بعد جلوتر رفتیم و از همون مکان شهادت 120 نفر دیدن کردیم بعدش هم به چزابه رفتیم جایی که در سال 60 عملیات طریق القدس ازاد شد
در اسفن 60 هم دشمن حمله سختی کرد تا از اجرای عملیات فتح المبین جلوگیری کند اما نتوانست.بعد از ان هم ناهار خوردیم و به سمت هویزه حرکت کردیم جایی که در سال 61 فکر کنم اردیبهشت در عملیات بیت المقدس ازاد شد.
خیلی راه بود تا این که رسیدیم به یه جای قشنگ بعد خوندن نماز به یادمان شهدای هویزه رفتیم
یه اقای شیخ که اسمش نمی دونم چیه صحبت کردن و نزدیک تحویل سال تلویزیون را روشن کردند برنامه شبکه سه بود سریع خاموش کردند.وزمان سال تحویل دعای تحویل سال را خواندیم و وقتی سال تحویل شد تلویزیون را روشن کردن تا صحبت های اقای خامنه ای را بشنویم من که هیچ چی نشنیدم.همون جا خبر سکته وحتی فوت اقای کروبی را که بعدا که برگشتیم فهمیدیم شایعه بود را شنیدیم خیلی ناراحت شدم با این که خانواده ام به اقای احمدی نژاد رای دادند خودم هم طرفدار ایشونم ولی ناراحت شدم براشون دعا کردم که به بهشت برین بروند.خواهرم گفت شایعه است من گوش نکردم.خلاصه به سمت شهر خرمشهر رفتیم محل اسکان اونشب ما ابادان بود .راننده فکر کرد خرمشهر ابادانه از چند نفر ادرس محل اسکان را پرسید همه می گفتند ما نمی دونیم دور شهر دور می زد .بعد بابام گفت این جا که ابادان نیست باید از بالای پل برویم راننده تازه فهمید و به اونجا رفت .خداراشکر از سرگردونی خارج شده بودیم ساعت 12.30 بود شام را همون موقع خوردیم بنده به علت کمبود جا در اتاق ها از خود گذشتگی کردم زیر پنجره تو هال خوابیدم و فرداش که بیدار شدم دیدم سرما خوردم شدید هنوز هم سرما خوردم .

پنج شنبه 1389/1/5 13:47
28اسفند.
ساعت 7صبح رفتیم به محل تعیین شده.بعد از دوساعت معطلی اتوبوس امد سه تا اتوبوس بودیم .سوار اتوبوس شدیم بعد از اینکه همه سوار شدند اتوبوس حرکت کرد.بعد ده دقیقه خوابم برد چون دیشبش داشتم نود می دیدم و تا ساعت 2.30 بیدار بودم .وقتی بیدار شدم دیدم همون جای اول هستیم تعجب کردم.خواهرم گفت رفت کار سفر رو درست کنه.خوب بعد از چند ساعت پیاده شدیم برای نماز و ناهار .بعدش دوباره سوار شدیم.غروب بود که به مرقد امام خمینی رسیدیم همه به احترام امام صلوات فرستادیم.بعدش هم به قم رفتیم.و انجا واسه شام و نماز ایستادیم بعد هم سوار شدیم و راه افتادیم .چند دقیقه گذشته بود من هم رفتم خیر سرم استراحت کنم.ناگهان اتوبوس ترمزی وحشتناک کرد .چند نفر اون پایین چراغ قوه را تکان می دادند که جلو تر نرویم .کنار پنجره بودم و حادثه کنار من بود.یک نیسان وانت که توش مبل بود چپ کرده بود مثل این که دوتا مسافر داشت اقاهه را دیدم از دهنش خون اومده بود رنگش پریده بود روی یه مبل نشسته بود چشماش بسته بود ولی زنده بود توی اون را چراغ نبود هیچ خونه ای هم نبود.اتوبوس حرکت کرد خیلی ناراحت شدم براش دعا کردم حالش خوب بشه.بعد هم به اراک رسیدیم همون شهر خوابم برد.
پنج شنبه 1389/1/5 13:45
X